دیوونه‌خونه

28 10 5
                                    

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.


«مکس... خوابیدی؟»

«هممم، نه هنوز. اما خیلی گیجم.»

«بعد سکس همیشه غش می‌کنی.»

«بس که کارت توی تخت خوبه.»

«کام‌آن!»

«جدی میگم. پی، بدنت میکُشه آدمو!»

«جای سالم روی سینه‌م نذاشتی. هر جا رو نگاه می‌کنم یه لکه‌ی کبودِ گُنده به چشمم می‌خوره! اگه فردا عکس‌برداریِ لب دریا داشته باشم، چی؟»

«کاری نداره. یکی از اون پماداییو که تبلیغ میکنی بزن همه‌‌شو می‌پوشونه.»

«واقعا که!»

«چیه؟!»

«تو الآن باید بگی: برو با همین هایکیا عکس بگیر تا کل دنیا بدونن یه دوست‌پسرِ حریص داری که ذره‌ذره‌ی بدنتو دیوانه‌وار می‌خواد.»

«می‌بخشید پی، مثل این که فیلم زیاد می‌بینی.»

«آشغال!»

«بیبی... قهر نکن! شوخی کردم بابا. بچرخ این ور ببینمت. چند ساعت دیگه باید برم، دلت برام تنگ میشه. بچرخ این ور... ببین، گفته باشم اگه زنگ بزنی و بگی شب بیام پیشت، منم این قهر کردنو سرت تلافی می‌کنم.»

«خب که چی؟ نیا.»

«نیام؟ اون وقت با اون عکس و ویدوهای نودی که از خودت می‌گیری و می‌فرستی چی کار کنم؟»

«نبینشون.»

«مگه میشه نوتیف نود تو رو ببینم و ازش چشم‌پوشی کنم؟ محاله! شیرجه میزنم روی گوشی‌. خوب بلدی مکس طبقه‌ی پایینو چطور رامِ خودت کنی.»

«می‌تونی خودتو کنترل کنی.»

«کنترل؟ اونم در برابر این بدن؟ محاله!»

«پس تقصیر خودته که هر شب سر از آپارتمان من درمیاری.»

«توئم که اصلا سکس دوست نداری و اصلا اسم منو تا پاره شدن گلوت فریاد نمی‌زنی. می‌دونی، شک دارم توی این ساختمون آبرویی برات مونده باشه پی.»

«آبرو؟! این جا دیوونه‌خونه‌ست بابا.»

«چرا؟»

«همسایه‌ها یکی از یکی دیگه داغون‌تر. روز اول یه پیرمرد خرفتو دیدم که تا منو دید رنگ به رنگ شد. اون روز کراپ توری تنم بود. فکر کنم از مدل نگاه‌کردنش فهمیدم به خاطر اون تیکه پارچه که تقریبا هیچی نمی‌پوشوند، معذب شده. روزِ دوم دو تا دختر لوس و دماغو دیدم که یه آنلاین شاپِ بنجل می‌چرخوندن! از همین آشغالا که گند می‌زنه به پوست و مویِ ملت. روزِ سوم؟ یه سگِ پشمالو! تا دم مرگ عطسه کردم مکس!‌ روز چهارم با دو تا غول توی آسانسور گیر کردم... کمِ‌کم دویست کیلو بودن هرکدوم و وای- به جای این که رژیم و ورزشو شروع کنن، کلی غذا خریده بودن! باورم نمیشه مردم چنین بلایی سر خودشون میارن... واقعا که جای تاسف داره. و روزِ پنجم! این از همه بدتره! زن نسبتا میانسالی رو دیدم که با لحن ادبی حرف‌ میزد... انگار اومده شبِ شعری چیزی. هر کلمه‌ای که توی مکالمه‌ی تلفنیش استفاده می‌کرد، حسابی منو می‌خندوند. قطع که کرد، کفری چرخید سمتم و گفت: شما را چه شده؟ تمسخر از بهر چه؟ چیست این خنده‌ی نابجایِ پلشت؟ مکس... اگه همون موقع در آسانسور باز نشده بود، از خنده تلف میشدم. مردمِ این ساختمون همه از کنار خل و چلن.»

«...»

«هفته‌م با این جماعت دیوونه به آخر رسید و هنوز نرسیدم یه تیکه از وسایل خونه رو بچینم. هر روزم دیرم میشه! نمیذاری‌‌ شبا درست بخوام.»

«...»

«مکس؟!»

«...»

«واقعا خوابت برد؟! منو باش... خیال کردم گوشِت با منه. واقعا که!»

«...»

«گندت بزنن، چه دوست‌پسری هستی تو؟»

«...»

«دلم می‌خواد آخر هفته بمونی پیشم. این جا رو مرتب کنیم و از یه رستوران لوکس غذا سفارش بدیم. آه! بی‌فایده‌ست. نه آخر هفته پیشم می‌مونی، نه از این کارای رمانتیک می‌کنی‌. تمام وقتت روی اون پروژه‌های کوفتیه.»

«...»

«حتی به حرفام گوش نمیدی و وسطش می‌گیری می‌خوابی. عَح! چه دوست‌پسری هستی تو؟»

Elevator (BKPP)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum