part 15

756 132 89
                                    

با تیر کشیدن شقیقه‌اش اخم کرد.

گیج و منگ بود، نفسش به سختی بالا میومد، حالت تهوع و سردرد امانش رو بریده بود و در عین حال حتی توانش رو نداشت که انگشت‌هاش رو تکون بده.

_ آجوشی؟!

از بین سوت‌های ممتد گوشش صدای محو و دوری شنید.
_ آ..آجوشی؟!

دست کوچیکی روی سینش نشست و ضعیف تکونش داد.

دوباره تونست اون صدای ضعیف و بچگونه رو بشنوه که اینبار با بغض و لرزون می‌گفت: آجوشی؟! تولوخدا بیدار شو...میتلسم.

همکن لحظه سنگینی رو روی سینش حس کرد، انگار کسی سرش رو روی سینش گذاشته و لباسش رو محکم توی دست‌های کوچیکش فشار میده.

مغز نیمه هوشیارش درک زیادی از اطراف نداشت.

با صدای گرفته‌ای که انگار از ته چاه میومد، گفت: تهیونگ؟!

فشار روی سینش بیشتر شد و اینبار تونست خیسی جزئی رو توی اون ناحیه حس کنه.

اون صدا این‌بار گریون و خفه گفت: بابایی نیست!

بالاخره کمی از حالت نیمه هوشیار دراومد.

پلک‌های به هم چسبیده‌اش رو به زور از هم جدا کرد و تکونی به بدن بی حس و کرختش داد.

به محض واضح‌تر شدن دیدش، اولین چیزی که توی تیرراس نگاهش قرار گرفت، کپه موی سیاه رنگ روی سینش بود.

دست سستش رو به سختی بالا آورد و روی سری که روی سینش بود کشید.

سر به سرعت بالا اومد و با مردمک‌های لرزونش، بهش خیره شد.

_ بیدار شدی آجوشی؟

جونگ‌کوک با شناختنش، اخمی کرد و پرسید: ج..جه‌جونگ؟

جه‌جونگ سرش رو به سرعت به نشونه تایید بالا و پایین کرد.

آهی از دردی که تو شقیقه‌اش می‌پیچید و نوری که انگار مثل سوزن توی چشم‌هاش فرو می‌رفت و کلافش کرده بود کشید و با تکیه به دست‌هاش، به سختی توی جاش نشست.

نگاهی به جه‌جونگ که چهارزانو کنارش نشسته بود، دست‌های کوچیکش رو روی مشت کرده و با چشم‌های درشت و نگرانش بهش خیره بود، انداخت و با ملایمت پرسید: بابات کجاست؟

جه‌جونگ بغض کرده، دست مشت شده‌اش رو بالا آورد و روی چشم‌های اشکیش کشید.
فین فینی کرد و با صدای بغض‌دار جواب داد: جه‌جونگ نمی‌دونه! اون آدم بدا بابایی رو بردن. بابایی گفت جه‌جونگ باید پیش آجوشی بمونه تا آجوشی اونو پیش بابایی ببره.

دست‌های کوچیکش رو جلو آورد و دودستی، بازوی جونگ‌کوک رو گرفت. با گریه گفت: بریم پیش بابایی؟ لفطا! من باباییمو می‌خوام.

SWIM || KOOKVWhere stories live. Discover now