68

76 20 1
                                    

" اگه بخوام باهات بخوابم چی؟ این نیازمو رو برآورده می‌کنی؟"

حالتی از دژاوو به ژان دست از داد. این مکالمه قبلا هم بینشون رخ داده بود؛ سال ها قبل وقتی برای اولین بار ییبو رو در دفتر کار پدرش دیده بود. ژان هنوز هم به یاد داشت که با چه شهامتی مقابل ییبو ایستاده و بهش گفته بود اگه خوابیدن باهاش به اون ثابت می‌کنه که ژان به دنبال پول نیست، پس با کمال میل این کار رو قبول می‌کنه.

اما الان نمی‌خواست جواب بده. دوست درهای ماشین رو قفل کنه. سر ییبو رو طرف خودش بکشه و لب های شهوت انگیزی که به‌طرز خطرناکی نزدیک لب های خودش قرار گرفته بودن رو ببوسه و هیچ راه فراری برای ییبو باقی نذاره، بعد هم در کنار هم به خونه برگردن و همه چیز رو به دست فراموشی بسپارن، انگار که تمام این سال های اخیر تنها یک کابوس خیلی بد بودن و هیچ‌وقت وجود نداشتن.

اما به جای قفل کردن ماشین و بوسیدن ییبو، تنها زمزمه کرد"بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشن مگه نه؟"

ییبو پوزخندی زد و برای چند لحظه صورتش رو همون‌طور نزدیک ژان نگه داشت. ژان حاضر بود قسم بخوره که اگه ییبو این کار رو برای یک ثانیه بیشتر ادامه می‌داد، خودکنترلی رو کنار می‌گذاشت و اونو می‌بوسید. اما ییبو سرش رو عقب کشید. با عقب رفتن سرش،سر ژان هم بی اختیار به دنبالش کشیده شد، انگار واقعا توقع نداشت که ییبو این‌طور صورتش رو عقب ببره.

سرجای خودش نشست و لبخند زد" ممنونم برای پیشنهاد سخاوتمندانت. بهش فکر می‌کنم."

" منتظر تماست هستم ییبو. شماره‌ی منو داری؟"

ییبو در رو باز کرد و در حالی که از ماشین خارج می‌شد جواب داد" آره،با آدرست برش داشتم. باید یه موبایل جدید بگیرم، اون‌موقع بهت زنگ می‌زنم."

این رو گفت و از ماشین خارج شد. در رو بست و برای ژان دست تکون داد. ژان تماشا کرد که چطور با بی‌خیالی سمت آپارتمان ژوچنگ می‌رفت و بعد با خودش فکر کرد: واقعا دارم چه غلطی می‌کنم؟

حتی به این فکر نکرده بود که برای چی از ییبو خواسته بود تا بیاد و کنارش زندگی کنه. و این‌که ییبو اصلا میلی به اومدن داشت یا نه. فقط حس کرده بود که باید بیاد، درخواستش رو با ییبو مطرح کنه و تصمیم نهایی رو به اون واگذار کنه.

نفسش رو بیرون فرستاد و آماده‌ی رفتن شد. قبل از این‌که ماشین رو روشن کنه،موبایلش زنگ خورد. بدون نگاه کرد به شماره جواب داد" بفرمایید."

" دکتر شیائو؟"

"خودم هستم."

" من افسر وو هستم از اداره پلیس. باید باهاتون حرف بزنم."

ژان ابروهاش رو در هم کشید. پرسید" اتفاقی افتاده؟"

افسر با آرامش جواب داد"در مورد یکی از بیماران تحت درمان شماست. وانگ ییبو. ایشون رو می‌شناسین؟"

UNTAMAD Donde viven las historias. Descúbrelo ahora