دستخط سرنوشت
.
مسافت زیادی رو دویده بودیم و بعد من دیگه نتونستم ادامه بدم.
رویزانوهامافتادم. روی زانو هاش افتاد.
مجالی برای حرفزدن نبود.
تنم هر هوایی که بهش میرسید رو میبلعید.
توی یه کوچه باریک و بن بست پناه گرفتیم.
این سطح از هیجان برای من جدید بود.
این حجم از حرارت توی تنم جدید بود.
و بی خبر بودم … از همه چیز…
خیلی طول نکشید تا دوباره سر و کله اشون پیدا شه.
من عمق خطر رو نمیدونستم.
از جام تکون نخوردم. فقط شوکه نگاه میکردم.
متیو به سختی از جاش بلند شد.
نفس نفس میزد دستهاش رو باز کرد تا اجازه نده کسی این طرف، به سمت من بیاد:
- نه… خواهش میکنم.
نور کمی از سمت دیگه کوچه، این سمت رو روشن کرده بود.
نور زردرنگ خیابون، خیلی کمرنگ روی صورت متیو افتاده بود.
یکی از اون دو نفر به سمتی هلش داد :
- گمشو اون ور مرتیکه مفنگی.
متیو روی زمین افتاد و من با دیدن مرد که به سمتم میومد خودم رو روی زمین عقب کشیدم.
متیو به پای مرد چنگ زد : نه… هر کار میخوای با من بکن اون و ول کن… قسمت میدم.
مرد به سمتش چرخید و روی زانو هاش خم شد.
موهای متیو رو کشید و سرش رو بلند کرد :
- میخواستی از اول وارد این بازی نکنیش حرومی.
لگدی به سر متیو زد و دوباره به سمت من اومد
فریاد زدم:- متیو…
یکی از مرد ها به سمت متیو رفت اما بی فایده بود.
متیو نمیتونست از جاش بلند شه.
اون یکی سمت من اومد.
چنگی زد و موهام رو رو گرفت و در حالی که نگاهم هنوز روی تن بی جون متیو بود بلندم کرد:
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*