27

110 31 88
                                    


جزا

نگاهم ‌روی‌ سقف بی رنگ‌ و ‌روی لیام‌ بود.‌

مامان مرده بود‌ و‌ من دوباره به این سیاه چال برگشته بودم.

چیز زیادی از اون‌ روز‌ها به یاد ندارم. من، سر شار از احساس گناهی که لایقش بودم، گوشه آلونک لیام‌ چمباته زده بودم.

نمیدونستم چرا اما دست هام زخمی و‌خونین بود.

بعد ها فهمیدم کار خودم بوده. انگار بی اختیار خودم‌ رو‌مجازات میکردم.

نمیدونم. من چیزی به یاد ندارم. اما طبق گفته های لیام، من بدون حتی قطره ای اشک، با خنج‌کشیدن ‌روی‌ تنم سوگواری میکردم.

برای همین دستهام رو به پایه مبل بسته بود.

برای همین من ‌روی‌ زمین خونه بی در و‌پیکرش دراز کشیده بودم، و‌به سقف نگاه میکردم.

لیام بالای سرم نشسته بود. به بهت بی انتهای من نگاه میکرد.

شاید نمیدونست باید چیکار کنه. برای همین به صورتم سیلی زده بود. شاید میخواست ببینه هنوز زنده ام؟

نگاهم‌ روی صورتش لغزید. صداش به گوشم عجیب میومد:

- شبیه مرده ها شدی.

چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم.

برام مهم نبود. شبیه؟ نه... من واقعا مرده بودم.

لیام حتی اجازه نداد مادرم‌ رو‌به خاک بسپارم.

چند ساعتی کنارم، توی خونه متروکه امون موند و‌بعد گفت که باید بریم. گفت کسایی هستن که تن مادرت رو‌خاک کنن.

اما اونها که به مادرم اهمیتی نمیدادن.

موهاش رو‌شونه نمیکردن. تنش رو‌نمیشستن. با تن مادرم مثل لاشه خوک‌ رفتار میکردن. و همه اش تقصیر من بود.

- هی... رو‌به راهی؟

صدای متیو‌بود. از دیدنش شوکه شدم:

- متیو؟!

دستش رو روی پیشونیم گذاشت:

- اروم‌ باش پسر... راجب درد بهت چی گفتم؟

چی گفته بود؟ به یاد نمی آوردم. خم شد تا دستهام رو باز کنه.

- یه درد توی قلبت هست. نیازی نیست روی تنت هم باشه. ببین با دستت چیکار کردی...

Golden dandelion قاصدک طلاییWhere stories live. Discover now