کابوس- هی زین...
پلکهام رو از هم فاصله دادم. لیام خوابیده و دستش حالا روی سینه من افتاده بود، اما من نتونسته بودم بخوابم. چیز های زیادی من رو بیدار نگه میداشتن. درد، خاطرات نحس گذشته و اضطرابی که مثل خوره به جونم افتاده بود.
نمیدونم لیام چطور انقدر راحت خوابیده بود. واقعا خواب بود. این رو از نفس های منظمش که به گردنم میخورد، خیلی راحت احساس میکردم. نیکولاس کنار کاناپه زانو زده بود و من رو صدا میکرد؛ میدونست هنوز نخوابیدم. به قرص توی دستش اشاره کرد:
- مُسَکِنه
قرص رو نزدیک لبهای من آورد. بدون اینکه تکون بخورم لبهام رو از هم فاصله دادم و اجازه دادم قرص رو روی زبونم بذاره. دستش رو روی بینیش گذاشت تا بهم بفهمونه باید ساکت باشم. نیازی نبود. احتمالا من بهتر از اون میدونستم عاقبت گوش ندادن به حرف لیام چیه. فقط کافی بود لیام کمی احساس خطر کنه تا بلافاصله با بدترین روشها جلوی خطر روبگیره.
نیکولاس از کنار دستش یه لیوان آب برداشت. توی لیوان یه نی گذاشته بود تا من بتونم بدون بیدار کردن لیام آب بخورم.دوباره بیصدا و بیحرکت لبهام رو فاصله دادم. نی رو بین لبهای من گذاشت و من درسکوت آب رو فرو دادم. دست لیام روی تن من جا به جا شد و من رو عقب کشید. لب من از نی جدا شد و قطره ای آب روی چونه ام ریخت.
نیکولاس لحظه ای تصور کرد لیام بیدار شده اما این عادت لیام بود. توی خواب هم، طوری که انگار من یه بالش خنک باشم، من رو به سمت خودش میکشید.
وقتی از خواب بودن برادرش مطمئن شد، لیوان رو برداشت، به سمت اتاقش برگشت و من رو با سکوت شب تنها گذاشت.
سعی کردم جا به جا شم اما دو پای فلج، جای کم و آغوشی که خیال رها کردنم رو نداشت، کار روبرای من سخت کرده بود. با اینحال این مرد لیام بود، تنها با همین حرکت کوچیک خواب سبکش بههم ریخته بود. خوابالود تکون خورد و تن من رو هم با خودش چرخوند.
معمولا نیمه های شب این کار رو میکرد. این اتفاق جدیدی نبود. چرخیدن توی خواب برای من سخت بود. گاهی حتی برای اینکه نچرخم، سرم رو از تخت آویزون میکردم تا حالت بدنم رو تغییر داده باشم. برای منی که زمانی تمام شب رو جا به میشدم، عادت به چنین شرایطی راحت نبود. برای همین لیام هر شب بین خواب و بیداری تن من رو همراه خودش میچرخوند و یا اگر سر من رو آویزون میدید، من رو روی تخت بر میگردوند.
و حالا سر من روی سینه لیام قرار گرفته بود. دست آسیب دیدهام رو روی سینهاش گذاشتم و به صدای نفسهاش گوش دادم. چشم بستم تا برای به خواب رفتن تلاش کنم و دقایقی بعد، بین زمزمه های وهم آلود خواب گم شدم.
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*