اهریمنِ درون- من یه کوکا میخوام. تو چیزی میخوری؟
لیام پرسید. من متفکرانه به نوشیدنی های داخل یخچال مغازه نگاه میکردم:
- هممم... نمیدونم... برا منم یه کوکا بخر...گرمای تابستون حتی از پشت شیشه های مغازه به داخل نفوذ میکرد و به سرمای بی جون یخچال پوزخند میزد.
لیام جلو رفت و دو قوطی نوشابه برداشت.
آستین پیراهن چهارخونه توسی رنگش رو تا روی ساعد دستش بالا زده بود و عضلات حرارت زده و آفتاب خورده اش رو به نمایش میذاشت.
- میشه یه ساندویچ هم بگیریم؟
گفتم اما میدونستم رد میکنه:
- نه میخوام پاستا درست کنم. ساندویچ بخوری سیر میشی.البته که قصد من سیر شدن بود. به سمت صندوق حرکت کرد، پشت سرش راه افتادم:
- مطمئنی میتونی این دفعه درستش کنی؟ چرا یه کتاب آشپزی از دانشگاه قرض نمیگیری؟
- میتونم. یه جوری هم درستش میکنم که تا سه روز بخوریش!
نوشابه ها رو روی پیشخوان گذاشت. دختر بی حوصله بارکد ها رو اسکن کرد.
- حالا یه ساندویچ هم برا محکم کاری بگیریم دیگه...
- میشه یه دلار و سی و هشت سنت.
لیام بدون اینکه جواب من رو بده کیف پولش روبیرون کشید، چند سکه بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. بدون حتی نیم نگاهی به من کیسه نوشابه ها رو گرفت و به سمت در مغازه راه افتاد. در با صدای زنگوله های روی سقف باز شد. پشت سرش دویدم.
- لیام صبر کن، نرو...بیا بریم اونجا
وقتی بهش رسیدم بازوش رو کشیدم تا متوقف شه و وقتی ایستاد با انگشت سمت دیگه خیابون رو نشون دادم.
مغازه نسبتا بزرگی بود که روی سر درش چراغ های نئونیِ چشمک زن، کلمهی گیم نت رو نشون میدادن.
چند ثانیه به مسیر انگشت من نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی به مسیرش ادامه داد.
دوباره پشت سرش دویدم و بازوش رو کشیدم اما این بار متوقف نشد. قدم های من روی زمین کشیده میشد:
- لیام از وقتی اومدیم تو این خونه جدیده چشمم رو این مغازه هس، بیا بریم دیگه بداخلاق... فقط یه ساعت بعدش میریم خونه.
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*