♟قسمت نوزده: صداها

4K 1.3K 2.2K
                                    


این قسمت در حد دو قسمت کلمه داره. پس لطفا خوب حمایت بشه. چون قسمت قشنگی هم هست ^~^
🍁🍁🍁🍁🍁

هیچ‎وقت با صداها میونه‌ی خوبی نداشت. صدای نفس‌کشیدن یا ملچ‌ملوچ‌کردن یکی در حد صدای کشیده‌شدن ناخن روی تخته براش آزاردهنده بود. ولی دنیا با صدا پیوند خورده بود و کاری هم از دست اون برنمیومد. صداها به جز وقتی که برای ارتباط‌برقرارکردن استفاده می‌شدن بی‌فایده و حوصله‌سربر بودن. مشکل آدم‌ها با سکوت چی بود؟ چرا نمی‌تونستن بدون تولید صدا چند دقیقه فقط سرجاهاشون بشینن؟ این سوالی بود که گاهی از خودش می‌پرسید. و پرسیدن این سوال تا حدی با شخصی که تو گذشته بود در تناقض بود. چون قبلا خودش هم یکی از همون آدم‌هایی بود که همیشه دوست داشت صداش از بقیه بلندتر و رساتر باشه. اون همیشه دنبال یه فرصت برای گفتن افکارش بود و وقتی یه گوش شنوا پیدا می‌کرد دیگه ساکت نمیشد. اما درحال‌ حاضر حتی اون آدمی که تو گذشته بود هم جوابی برای این سوال نداشت.

بی‌توجه‌بودن به این مسئله که چقدر صداها می‌تونن آزاردهنده باشن؛ برمی‌گشت به وقتی که هنوز بلندترین صدای زندگیش رو نشنیده بود. صدای گلوله. صدایی که اون‌قدر بلند بود که تا چند ثانیه بعدش گوش‌هات دریافت هر چیزی رو پس می‌زدن. صدایی که می‌تونست باعث بشه کل بدنت یخ ببنده و زندگیت به بعد و قبلش تقسیم بشه. اون صدا یه زمانی براش غریبه بود. ولی وقتی برای اولین بار مهمون گوش‌هاش شد دیگه تصمیم گرفت موندنی بشه. صدای شلیک به زندگیش چیزهای زیادی اضافه کرد. یه آدمی رو که درونش خوابیده بود بیدار کرد و سکّان بدنش رو داد به دست اون. اون آدم جدید از تولید این صدا لذت می‌برد. ازش نمی‌ترسید. خاطراتی که باهاش میومدن رو پس می‌زد و بهش باور می‌داد تا وقتی بتونه این صدا رو همراه خودش داشته باشه قویه و هیچ‌کس از پسش برنمیاد. چون هیچ صدایی بالاتر از صدای شلیک یه گلوله نبود.

اگه می‌خواست منطقی فکر کنه باید از اسلحه و هر چیز مربوط بهش متنفر میشد. این اسباب‌بازی تحریک‌کننده باعث شده بود یه صدای حال‌بهم‌زن و همیشگی به زندگیش اضافه بشه و اون هم خش‌خش کشیده‌شدن پاش روی زمین بود. ولی تهیونگ از نمادها خوشش میومد. اسلحه فقط یه نماد بود. یه نماد بی‌گناه و جذاب. تقصیر گردن کسی بود که به دست می‌گرفتش نه اون تیکه‌ی آهن بی‌جون. اسلحه نماد قدرت و خشونت بود و صدای کشیده‌شدن پاش رو زمین نماد دووم آوردن و قدم به جلو برداشتن. شاید ازش متنفر بود. ولی هم‌زمان این تنفر و حس رو ستایش می‌کرد.

اما متاسفانه امروز از اون روزهایی نبود که بتونه افکارش رو در حدی روی یه خط صاف منظم کنه که حتی از عذاب‌کشیدن هم لذت ببره. امروز خسته و کلافه بود و این واقعیت که هنوز حتی ظهر هم نشده بود و این حس رو داشت، نشونه‌ی این بود که باید برگرده خونه و در رو روی همه دنیا ببنده. به‌هرحال اون‌ها چند روزی بود که داشتن درجا می‌زدن و نیازی به اینکه دوباره دور هم جمع بشن نبود.

•• Supreme •• Where stories live. Discover now