♟ قسمت سی و سه : رینگ جدید

3.3K 1.1K 763
                                    

این اتاق با دیوارهای آجریش تمام دنیای تهیونگ بود. اون عاشق این گاراژ بزرگ و قدیمی و اتاقی بود که در انتهاش قرار داشت. یه زمانی عاشق خونه‌ای هم بود که پشت این گاراژ بود ولی حالا اون خونه چندین سالی میشد که خالی افتاده بود و تهیونگ دیگه نه سمتش می‌رفت نه بهش فکر می‌کرد. وقتی دنیاش تو یه روز زیر و رو شد بارها به رهاکردن اینجا فکر کرد. می‌تونست این ساختمون قدیمی و خونه پشتش رو بفروشه و بعد تو یه گوشه از دنیا که هیچ‌کس اسمش رو نمی‌دونست برای همیشه گم و گور بشه. ولی خاطرات اینجا برای اینکه به این راحتی بتونن دفن بشن زیادی شفاف بودن. اینجا همون جایی بود که وقتی بچه بود پدرش برای اولین بار نشونده بودش روی کاپوت یه ماشین و براش درباره‌ی قطعات مختلف یه ماشین حرف زده بود. یه مدت بعد تو همین گاراژ تهیونگ روغنی‌شدن دست‌هاش حین کار رو تجربه کرده بود و چند وقت بعد برای اولین‌بار موفق شده بود خودش عیب یه ماشین رو پیدا کنه و پدرش همین‌طور که موهاش رو به هم می‌ریخت بهش گفته بود نخبه‌اس و تا هفته بعد پزش رو به تک‌تک همکارهاش داده بود. تو اتاقی که حالا تنها توش زندگی می‌کرد یه زمانی بین همهمه‌ی مکانیک‌های زیردست پدرش می‌نشست و همین‌طور که صدای هورت‌کشیدن نودل و چرت‌گفتن‌هاشون تو گوشش پخش می‌شد کتاب‌های درسیش رو مرور می‌کرد و رویای روزی رو می‌دید که یه وکیل معروف شده. اون عاشق ماشین‌ها بود چون ساده و سرراست بودن. اگه یه بار کشفشون می‌کردی دیگه زیاد عوض نمیشدن. قوانین برای اون جذاب بودن و برای همین جذب حقوق شد. وکالت هم تو چشمش عین سروکله‌زدن با ماشین‌ها بود. فقط باید یه سیستم رو خوب یاد می‌گرفتی و بعد همه‌جا پیاده‌اش می‌کردی. اون همیشه تو یادگرفتن این چیزها خوب بود و اون موقع رویاهاش از نوک دماغش بهش نزدیک‌تر به‌نظر می‌رسیدن. ولی حالا اگه به اون دوره از زندگیش فکر می‌کرد انقدر همه چی مبهم و دور به‌نظر می‌رسید که انگار داره خواب خودش تو یه دنیای موازی رو می‌بینه. اون تهیونگ خیلی وقت بود که مرده بود و خاکسترش رو هم یکی تو باد رها کرده بود. دیگه راست‌وریس‌کردن ماشین‌ها سر ذوق نمیاوردش و مدت‌ها بود حتی یه کتاب حقوق بین دست‌هاش دیده نشده بود. کتاب‌هاش روی قفسه‌های همون خونه با در و پنجره‌های بسته داشتن خاک می‌خوردن. اگه می‌خواست خود الانش رو توصیف کنه می‌تونست بگه تبدیل به هواپیمایی شده که روی حالت خلبان خودکار قرار گرفته. مهم نیست هوا چطوریه اون فقط مسیر تکراری خودش رو میره و برمی‌گرده و اجازه نمیده هیچی مانع راهش بشه.

ولی متأسفانه این به این معنا نبود که چون اون رو مسیر خودش تمرکز کرده بقیه سعی نمی‌کنن حواسش رو از اون مسیر پرت کنن. یکی از دلایل عمده‌ی حواس‌پرتی و اعصاب‌خوردیش همین الان بیرون اتاقش بود و داشت با افرادش خوش‌وبش می‌کرد و تهیونگ مطمئن بود یه‌کم دیگه در اتاق زده میشه و اون پسر میاد داخل و دوباره سعی می‌کنه افکار مرتب تهیونگ رو طوفانی کنه. و همین‌طور هم شد. تقریبا پنج دقیقه بعد صدای صحبت‌های نامفهوم جونگ‌کوک و بقیه بالاخره قطع شد و بعد در فلزی اتاق زده شد و قبل از اینکه تهیونگ بخواد دهنش رو برای هر واکنشی باز کنه، جونگ‌کوک در رو هل داده بود و حتی اومده بود داخل.

•• Supreme •• Where stories live. Discover now