Chapter 10 (Day3)

600 85 26
                                    



این چرا رد تماس داد!؟

دلهره گرفتم
عرق سرد رو بدنم نشست

باورم نمیشد؛ نگاهی به گوشیم انداختم آره اون رد تماس داد !!!!

با تردید به جما نگاه کردم زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد ترسیده بود چیزی بگه ولی همینکه دهنشو باز کرد موبایلم زنگ خورد

نایل بود

"هووووف هری ببخشید دستم اشتباه خورد! پایینی؟" نایل با خنده میگفت منم آسوده نفسمو دادم بیرونو خندیدم

"آره خنگول بیاید پایین دیره "

پنج دقیقه بعد زینو لیام ظاهر شدن .

اونا فوق‌العاده شده بودن

زین دره جلو رو باز کرد بالافاصله لیام از یقه زینو کشید عقب

"نچ نچ عشقم. اونجا نه "

خندیدمو سرمو تکون دادم ...

زین " لیام از تو بعید بود چرا مثل گوسفند با من برخورد میکنی؟ "

"جما اینجا نشسته و سلام میکنه " جما گفتو چشماشو چرخوند

پسرا متوجه هضور جما شده بودن و مشغول سلام دادن بودن ولی اینجا هضور خالی یه نفر پررنگ بود

برگشتم سمت زینو لیام "سلام خشگلا. نایل کو؟ "

زین"الان میاد اون یکم زیادی ریلکسه "

سایه شخصی که از پله‌ها پایین میومد نظرمو جلب کرد

شتتتت اون اون فوق العاده شده

اون شبیه یه فرشته بنفش شده

اون بینظیره

.
.
.

رسیدیم به باغی که قرار بود جشن اونجا برپا بشه .

پنج نفرمون وارد شدیم چشمای منو جما دنبال یه آشنا بود .

بالاخره تونستم از بین جمعیت که ظاهرن همگی دوستای عروس بودن مامان لویی رو پیدا کنم اون داشت به سمتمون میومد

جوانا "هررررری "

"جوانا دلم برات تنگ شده بود " گفتمو بغلش کردم (😢RIP) محکم لپمو بوسید.

جذابیه جما نگاهه جوانا رو جذب کردو جوانا منو پرت کرد کنارو جما رو بغل کرد "واااااای یکی از یکی جذاب تر خواهر برادر ترکوندن امشب "


جما ذوق زده شده بود" خدای من مرسی "

" هری نمیخوای معرفی کنی؟ " جوانا پرسید.

گاد وقتشه ... رفتم جلو "امممم چرا چرا "

لبمو تر کردم

به زین اشاره کردم

"زین مالیک دوسته نایل "

و بعد به لیام اشاره کردم

"لیام پین دوست پسره دوسته نایل "


قلبم محکم به سینم میکوبید بالاخره رسیدیم هری نفس عمیق بکش پسر

رفتم جلو و با تردید دست نایلو گرفتم و بوسه کوتاهی به روی دستش زدم


"و خوده نایل هوران دوست پسره من "



______________________________

GN

Sinner Clean haned (Narry)(persian)Where stories live. Discover now