Chapter 15

652 92 52
                                    


Niall's POV:


10 شب...

ولی هردومون شارژ بودیمو نیتی واسه خوابیدن نداشتیم!

"من چند روز پیش یه فیلم قدیمیه خیلی باحالی گرفتم "هری گفتو نشست کنارم ...

"چه خوب محصول چنده ؟ "

"1994 "بلند شد و مشغول راه انداختنش شد

"زیادم قدیمی نیست .اسمش چیه؟"

هری"Leon perofassional "

با حالت خاص و غرور بامزه ای گفت

ولی جا داره بگم شت توش چون من این فیلمو قبلا دیدم و حالا بازم باید ببینمش.

به روی خودم نیوردم. لبخند زورکی زدم

"واو انتخابه خوبیه"

هری سینشو داد بالا " بله بله. تا فیلم حاضر بشه میرم پاپ کرن بیارم "

" اوکی "

.
.
.
.
.
.

نوشتها رو صفحه ظاهر شدن آخ جوووون فیلم تموم شد...

هری با دهن بازو چشمای به برق نشسته برگشت سمتم

"پسسسسسر این معرکه بود "

با اینکه قبلا این فیلمو دیده بودم و میدونستم تهش چی میشه ولی تصمیم گرفتم تو ذوقش نزنم.

پس به روبروم خیره شدمو دهنمو یه سانت باز گذاشتم

هری زد به کتفم "تو خوبی؟ "

آروم برگشتم سمتش

"ینی لیون مرد ؟ "

"بیخیال این فقط یه فیلمه ببخشید اگر انتخابم باعث ناراحتیت شد "

"نه نه. انتخابت محشر بود من تو شوکم وقت بده با خودم کنار بیام "

خب فک کنم یکم زیاده روی کردم
.
.
.

هری خمیازه کشید. اوه نه من تازه داشتم از کناره اون بودن لذت میبردم!

نگاهی به ساعتش انداخت

هری"ساعت دوازده شبه فک کنم تو هم خسته ای بهتره بریم بخوابیم "

نه کی گفته... من که خوابم نمیاد...

"آره منم خستم روزه بزرگی داشتم "
پسر هیچ بویی از همخونی تو حرفات نیست!

هری"بهتره بریم بخوابیم فردا روزه بزرگتریه "

چشمک زدو از کاناپه بلند شدو کشو قوسی به بدنش داد .

منم بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .

تو چارچوب در ایستادم برگشتم سمت هری

"هری ؟ "

"بله؟ "
پرسیدو منتظره جواب بود

"ممنونم بخاطر کارایی که کردی "

هری سکوته مسخره‌ی چندثانیه ای رو شکست

"منم ممنونم که وارد زندگیم شدی عزیزم "

شتتت... عزیزم

چند قدم به طرفم برداشت.
نه
نباید ...
هل شدم بی اختیار دره اتاقو بستم .

تکیه دادم به درو چشمامو بستم.
لعنتی چکار کردی؟
مریض تو چی میخوای؟
تو یه عوضی هستی، با خودت چند چندی به بوسش احتیاج داری ولی بوسشو پس میزنی؟

چشمام گرم شد
قلبم محکم به دیواره قفسه سینم میکوبید، من ناخود آگاه اینکارو کردم !
شاید الان هری ناراحت شده باشه ...
.
.
.

ساعت ۲نصف شب بود هنوز فکرم مشغوله اتفاقای دیروز بود .

صدای خوردن لیوالا بهمدیگه از آشپزخونه رشته افکارمو برید.

یقینا هریه ...

ازرخت خواب بلند شدم .

دستمو رو دستگیره نگه داشته بودم؛ نتیجه جنگه خودمو وجدانم باز شدن درو رو دررو شدن با هری بود...

لیوان نیمه پر آبو گذاشت روی سینک و متعجب نگام کرد

" ت تو بیداری؟! ببخشید اگر... اگر بیدارت کردم من فقط ... "

نمیدونم چی باعث شد ادامه حرفشو قورت بده !بالاتنه ی لختم یا شایدم قیافه ای که از شدت خواستنش پریشون بنظر میرسید؟!

بدجور تب زده بودم این سابقه نداشت...

کاش میدونست این تب فقط تو ظاهرم نیست و شعلش از دلمه .

آره از شدت خواستنش قلبم آتیش گرفته بود

یه نیروی قویی منو به سمت هری میکشید. یچیزی مثل آهنربا !

برو نایل

یه قدم ... میخوام لمسش کنم

دو قدم ... میخوام حسش کنم

سه قدم ... میخوام تجربش کنم

چهار قدم ... امشب باید جشنه پیروزیمونو بگیرم

پنج ... توی تخت

و

چفت شدنه لبامونو پیونده نفسامون



_____________________________
HI💕

🚫توجه:

دوستان چپتر بعد فقطو فقط اسماته و تغییری تو روند داستان ایجاد نمیشه. کسایی که اسمات دوست ندارن خیلی راحت ردش کنن ولی کسایی هم که میخونن ووت یادشون نره

دوستون دارم 💕

Sinner Clean haned (Narry)(persian)Where stories live. Discover now