Louis' Pov
منتظر ددی ام
اون دیگه الانا باید پیداش بشه
بهم گفت همینجا بخوابم و تکون نخورم تا برگرده وقتی داشت میرفت
ولی الان ۲ساعته ک رفته و من کمرم خسته شده
من حس میکنم صدای کلید شنیدم و همچنین صدای کفش
فک کنم ددی خونست
من میدونم ک اجازه ندارم حرف بزنم ولی واقعا میخوام بدونم کی اون جاست
+ددی؟
من اینو با یکم شک گفتم
من لبخند زدم وقتی قامت ددیو جلوی خودم دیدم
-و کی به تو اجازه داد صحبت کنی؟
+هیچکس ددی هری
من اینو گفتم وقتی داشتم سرمو مینداختم پایین
اوه...من ۳تا اشتباه تو نصف روز انجام دادم
دیگه باید خودمو مرده حساب کنم
-نمیخوای چیزی بگی پسر؟
شت!منو پسر صدا کرد. اون الان خیلی عصبانیه+من واقعا متاسفم ددی هری این دیگه اتفاق نمی افته.
- ولی تو امروز ۳تا اشتباه داشتی عزیزماینو بدون هیچ حسی تو صورتش گفت
+من پای کاری ک کردم وایمیسم ددی هری.-این قابل تحسینه که تو این کارو میکنی.اما میدونی تو شانست زیاده چون الان من تو مود تنبیه نیستم پس همینجا بخواب و چیزی نخور تا من برگردم خب؟
+بله ددی
-پسر خوباینو گفت وقتی داشت دستشو میکشید روی سرم و بعد بلند شد و رفت تو اتاقش.
هوووف بخیر گذشت
ولی من میخوام ازاین تخت لعنتی بیام بیرون
با صدای غر شکمم ابروهام تو هم رفت
من صبحونمو خراب کرده بودم و ددیم بخاطر اینکه دیرش شده بود هیچی نخورد و رفت
منم گذاشت اینجا و بخاطر اینکه دوباره خراب کاری نکنم بهم گف از جام جم نخورم
خب من الان هم گشنمه هم عرق کردم و خشک شدم و نیاز دارم که راه برم:/
من همیشه برای ددی دردسرم
اوه اون دیگه منو دوس نداره میدونم. اگه دوستم داشت با اون کسی که با باباش پشت تلفن در موردش صحبت میکرد نمیرفت قرار... اون الان فقط میخواد از شرم خلاص بشه اون منو نبرد تو تختش باهم بخوابیم کاری ک اکثرا انجام میده
من نزدیک یک ساعت گریه کردم و بعدش دیگه نفهمیدم چیشد و خوابم برد...Harry.POV
نمیفهمم پدرم چرا نمیخواد قبول کنه ک من یه عشق کوچولو تو خونم دارم!
اون امروز منو مجبور کرد با یه دختر ک تا بحال ندیده بودمش قرار بزارم.
مثل اینکه اون دختر یکی از بزرگترین شرکتای نیویورک بود و اگ اونا باهم قرارداد میبستن برای شرکت بابام خیلی خوب میشد
ولی خب این ب من چه!
وقتی داشتم با پدرم پشت تلفن سر قرار با اون دختر بحث میکردم لو تو اشپزخونه بود و صبحونه میخورد ولی فک کنم شنید که دارم در مورد قرار با یه دختر حرف میزنم و لیوان شیرش از دستش افتاد و خب،مسلما کل اشپزخونه رو بوی شیر برداشته بودمن سریع رفتم تو اشپزخونه قبل اینکه سعی کنه خورده شیشه ها رو جمع کنه و تو دستای ظریف و کوچولوش بره
اون منو ک دید بغض کرد و وقتی بهش اخم کردم منظورمو فهمید
من متنفرم ازینکه اون گریه کنه
YOU ARE READING
My Hero Daddy
FanfictionKitten & Daddy😻🙇 -دوستت دارم به اندازه بزرگترین اشتباهم ******