2.8

4.1K 551 229
                                    

ف- لووووووییی بیا شااااااام

ل- من گرسنه نیستم شما بخورید

لویی از تو اتاقش داد زد و خودشو تو تختش جمع کرد... هری از ظهر خونه نیومده بود و خب... چه بهتر اصلا... چند ساعت از دیدنش راحت شده... ولی چیزیش نشده باشه..؟ دوباره تصادف نکرده باشه؟ دستش هنوز خوب نشده و بخاطر عمل ممکنه سرش گیج بره...
پوف کلافه ای کشید و سر جاش نشست...

اصلا بهتر بره دیگه برنگرده!

*لویی دلت میاد؟*

' اره خیلیم دلم میاد. مرتیک هیز بیشعور... با اون... با اون بدنش و... اون سیکس پکای جدیدش... معلم نیست مخ چند نفرو با اونا زده...'

ج- غلط کردی که گشنت نیست پاشو بیا ببینم!!

صدای جما از فکر دراوردش و سرشو محکم تکون داد... نه لویی، نه! یه سیکس پک ارزششو نداره.
توجهی به جما و فحشای اختراعیش نکرد و با وجود د‌ل‌ضعفه شدیدش ترجیح داد به چیزی لب نزنه

جما چندین بار دیگه لویی رو صدا کرد و وقتی جوابی نشنید چشمی چرخوند."اصلا به درک خودمون میخوریم."این جمله اخرش بود و بعد دیگه صدایی ازش شنیده نشد.لویی نفس راحتی کشید و رو تختش لم داد.

دو سه ساعت بعد صدای در ورودی لویی رو از جا پروند.هری برگشته؟
*خب برگشته باشه اصلا به تو چه؟*
*خفه شو*

پتو رو با لگد کنار زد و سمت در دوید.گوششو چسبوند به در تا بهتر بشنوه. البته که براش مهم نبود که هری تا الان کجا بوده.ابدا!

ج- هری؟ کجا بودی تا الان؟ میدونی چقد زنگ زدم؟ گوشیتو چرا جواب ندادی؟ هری؟ مستی؟

صدای جما یواشتر شد و گوشای لویی تیزتر.
ج-داداشه احمقه درازم... چه بوی گندیم میدی...

لویی خندش گرفت اما سریع جلوی دهنشو گرفت. به شکل مزخرفی خیالش راحت شده بود و حداقل میتونست اینو به خودش اعتراف کنه...

ه-مست نیستم جم... میشه یه پتو برام بیاری؟
ج-باشه الان میارم. گشنت نیست؟چیزی خوردی؟
ه-نه میل ندارم میخوام بخوابم
ج-باشه.... امم هری..؟
ه- چیه؟
ج-یه دیقه صبر کن

صدای نزدیک شدن جما رو که شنید به سرعت غلت خورد روی تخت و خودشو به خواب زد. در به اهستگی باز شد و جما با اهسته ترین صداش زمزمه کرد"لوییی؟خوابیدی؟"
وقتی از خواب بودنش مطمئن شد لبشو گزید، ازاتاق بیرون رفت و درو بست. لویی به سرعت دوباره فالگوش وایساد و منتظر موند ببینه جما چی میخواد به هری بگه که قبلش باید از خواب بودن لویی مطمئن میشده...

جما بی خبر از بیدار بودن لویی با یکم هیجان و بیشتر استرس روی مبل روبه روی هری نشست و دستاشو تو هم قفل کرد. فقط خدا میدونست چقدر دلش میخواست هری حرفشو گوش کنه و به این دلسردی پایان بده

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now