12_meeting friends

8.3K 993 625
                                    

هری تا قبل از این که وارد دانشگاه بشه،دوران دبیرستان خیلی درخشانی نداشت،در واقع تمام عمرش به خاطر چیزی که بود تحقیر میشد.داستان آشناییش با لیام خیلی ساده بود.آخرین سال دبیرستان وقتی تقریبا توسط چند تا قلدر له شده بود،لیام رسید و از رو زمین جمعش کرد و جلوی اون قلدرا ازش دفاع کرد.از اون به بعد هری و لیام بهترین دوستای هم شدن...با یه گرایش،تقریبا با یه داستان زندگی.لیام بهش یاد داد با خودش کنار بیاد و به چیزی که هست افتخار کنه.به لطف اون با آدمای زیادی که مثل خودش بودن آشنا شد که یکیشون نایل هوران بود.نایل...نایل مهربون...هری نوزده سال داشت که اولین جرقه ی عشق تو دلش زده شد.شایدم عشق نبود اما هر چی که بود قشنگ بود!همه ی اولین های زندگیشو نایل بهش داد.اولین بوسه،اولین سکس،اولین تجربه ی دوست داشتن و دوست داشته شدن.نایل خوب بود اما کامل نبود،اون گاهی تنوع طلب و دمدمی مزاح و حساس میشد و گاهی تلخ.اما بیشتر اوقات بامزه و مهربون و خوش قلب بود و به هری توجه میکرد و هری عاشق اون توجه ها بود.اما مثل هر قصه ای قصه ی نایلم به آخرش رسید و اون به خاطر همون روحیه تنوع طلبش هری رو ترک کرد.اوایل برای هری سخت بود اما بعد همه چیو درک کرد.شاید حسی که به نایل داشت عشق نبود.وابستگی بود.وابستگی به اولین های زندگیش.زیاد طول نکشید تا دوباره به روال عادی زندگیش برگشت و همراه لیام توی دانشگاه و رشته ی مورد علاقش پذیرفته شدن.همه چی خوب بود...تا آخرش!تا آخرین سال های دانشگاه...تا روزای انتخاب موضوع برای پایان نامه...و هری دانکسترو انتخاب کرد!
و چه جالب که هم هری و هم لیام مسیری رو انتخاب کردن که اونارو مستقیم به سمت سرنوشتشون هل داد.هری رو به سمت لویی و لیام رو به سمت زین!

***
_حاضرم لیام...دارم میام...دارم میام.
_زووود باااش!

هری کلاهشو رو سرش کشید و کمی عطر به خودش زد.کلی با خودش کلنجار رفته بود تا راضی بشه پیرهن لویی رو از تنش دربیاره.هوای لندن سرد تر از دانکستر بود.یعنی لویی امروز صبح داره چیکار میکنه؟....با عجله پله ها رو پایین رفت و لیام با دیدنش سوت زد.هری خندید و سرشو تکون داد:

_آره...من خیلی خوبم میدونم!بیا قبل رفتن یه سلفی بگیریم.

گوشیشو بیرون آورد و لیام سرشو به هری نزدیک کرد و هری عکس گرفت و بلافاصله پستش کرد.

_دیییرمون شد هرییی!
_باااشه!

***
لویی توی کافه کنار کریستال نشسته بود و کریستال شقیقه های دردناک لویی رو ماساژ میداد.

_آاای...دارم میمیرم!
_بسه لو...از صبح داری ناله میکنی...
_چرا این کابوسای لعنتی دست از سرم برنمی دارن؟خسته شدم...خسته شدم...از زندگیم خسته شدم.کل شبو بیدار بودم.
_باشه لویی الان بهتر میشی...جوشونده تو بخور.

لویی یه قلپ از اون ماده ی بدبوی توی لیوان خورد و دوباره ناله کرد.سرش از درد در حال انفجار بود و ویبره ی گوشیش که تو جیبش بود حسابی رو نروش راه میرفت.
یه نفر کریستالو برای سفارش دادن صدا کرد و اون میز رو ترک کرد.لویی گوشیشو از جیبش بیرون آورد و به تماس لاتی جواب داد:

Just Hold On(completed)Where stories live. Discover now