_صبحونه حاضره کندی.
لویی به بینیش چین داد و سعی کرد پتو رو روی سرش بکشه اما هری پتو رو از دستش گرفت و روی زمین انداخت.
_وقت بیدار شدنه!
_پنج دیقه...
_ساعت ده و نیمه!لویی جوابی نداد.انگار دوباره خوابش گرفته بود.
هری خودشو روی تخت انداخت و اول تبشو چک کرد و وقتی دید اوضاع عادیه با بینیش گردن لویی رو قلقلک داد و زمزمه کرد:_تو باید برای من تعریف کنی دیروز چیکار کردی...
گوششو بوسید و سعی کرد با انگشتاش لای پلک لویی رو باز کنه.
لویی سرشو کنار کشید و غر زد و دوبار سرفه کرد._من یکم دیگه باید برم.اون دفتر کار رو اجاره میکنم.از این به بعد...من صبحا میرم سرکار و شب برمیگردم.راستش دیگه وقتش بود...موجودی کارتام داشتن ته میکشیدن.مامان میخواست اونجا رو بخره و من کم کم پولشو پس بدم اما من قبول نکردم.صاحب ملک راضی شد که من تا وقتی پول خرید اونجارو به دست بیارم اجارش بده.
لویی گوشاشو تیز کرده بود و با شنیدن جملات هری چشماشو باز کرد،آب دهنشو با درد قورت داد و پرسید:
_چرا فقط از مادرت قرض نگرفتی؟
هری روی چشم های خوابالوی لویی رو بوسید و آروم گفت:
_من خیلی وقته از اون پولی نمیگیرم.حتی دارم سعی میکنم هر چی که داده رو پس بدم.بگذریم سوییتی...الان احتمالا لیام و زین تو دادگاهن،یادم بنداز باهاشون حرف بزنم.تو چرا بلند نمیشی؟
لویی به سقف نگاه کرد.
_دیشب کابوس دیدم.
هری نیم خیز شد.
_چی؟
لویی با انگشتاش بازی کرد.
_فقط...همون کابوس تکراری.
هری لبشو گزید.
_چرا...چرا دوباره برگشتن؟...لویی؟من...کار اشتباهی کردم؟
لویی دلسوزانه ترین لبخندشو زد.
_نه هری! تقصیر تو نیست!دیروز یکم تجدید خاطره شد.
هری خودشو روی تخت کوبید:
_کامل تعریف میکنی دیروز چه خبر بود یا نه؟
_چیز مهمی نبود.تو فروشگاه النورو دیدم و با هم یکم حرف زدیم.حرف گذشته ها باز شد.همین..هری خودشو جلوتر کشید و صورت لویی رو تو دستش گرفت:
_اون تو رو به گریه انداخت!؟
_نه...یکم احساساتی شدم هری گیر نده.دست هری رو کنار زد و از روی تخت بلند شد:
_گفتی صبحونه حاضره؟
هری سرشو تکون داد و لویی رفت دستشویی.بعد از چند دقیقه با صورت و دست خیس برگشت و بدون این که توجهی به هری بکنه از اتاق بیرون رفت.
هری آه کشید و رفت سراغ کمدش تا حاضر بشه.
در حالی که کتشو تنش میکرد از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
Just Hold On(completed)
FanfictionLarry+ziam از درد به خودش میپیچید و گریه های بچگانش تو کل اون کوچه ی تاریک طنین مینداخت.صدای خنده های اون آدمای مست هنوز تو گوشش بودن...آخه چرا از درد نمیمیره؟چرا این کابوسا تموم نمیشن؟آخه اون فقط یه پسر بچه کوچولوعه! _______________________________...