31_different nights

6.9K 843 369
                                    

وقتی بالاخره به خشکی رسیدن لویی اولین نفری بود که از پله های کشویی کشتی پایین دوید. هوا کمی تاریک شده بود.
هری آهسته و با وقار در حالی که باد موهاشو به بازی گرفته بود پیاده شد و به بدنش کش و قوس داد.

_عالیه...! هری!؟حالا کجا بریم؟
_آممم...
_آره! اول بریم یه چیزی بخوریم.بعد میریم خرید...از بازار های سنتی اینجا! بعد...اوه! من تو بروشور راهنمای تور دیدم امشب اینجا یه کارنوال هست!
_جدی؟؟

لویی دست هری رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
از بندرگاه فاصله گرفتن و لویی اونو به طرف یه گاری ساندویچ فروشی کنار دریا کشوند.

_همینجا یه چیزی بخوریم؟

هری با تردید تایید کرد و از فروشنده دوتا هات داگ محلی گرفت.
در حالی که به ساندویچ های تندشون گاز میزدن و برای این که زبونشونو از آتیش گرفتن نجات بدن تند تند نفس میکشیدن در طول ساحل شروع به قدم زدن کردن.

_باورم نمیشه...میتونستیم تو کشتی بمونیم و استیک با پنیر و سس پرتقال و یه بطری شامپاین سفارش بدیم.
_بیخیال هز! این خوشمزه تره!

هری عصبی خندید و دستشو دور شونه ی لویی انداخت.

_بیا یکم نوشیدنی پیدا کنیم عزیزم نه؟دارم میسوزم.

لویی زبونشو بیرون از دهنش نگه داشت و تایید کرد.
اونا از ساحل بیرون رفتن و از یه مغازه ی کوچیک دوتا نوشابه خریدن و یه تاکسی کرایه کردن تا اونارو تو جزیره بگردونه.
اونا جلوی یه بازار ساده ی محلی ایستادن و لویی نتونست جلوی هری رو بگیره تا حدود پنجاه تا لباس گل گلی مخصوص اون منطقه رو نخره.
و لویی فقط یه گردنبند گل دیگه و یه دستبند مهره دار و کلاه حصیری خرید اما خجالت کشید ازشون استفاده کنه و اونا رو به هری هدیه داد.
وسطای بازار بودن که یه گروه دختر رقاص با دامن های پوشالی و تاج برگی با کلی سرو صدا و گیتار و طبل و نی از اونجا گذشتن و هری، لویی رو مجبور کرد تا با صدای موسیقی اونا برقصن و تا وقتی از بازار خارج بشن لویی با خجالت صورتشو پوشونده بود.
بعد از خرید های کوچولوشون هری یه تاکسی دیگه گرفت و اونا تله کابین سوار شدن و کلی عکس گرفتن و بعد به یه کارنوال هاوایی طوری پیوستن و هری سعی کرد لویی رو مجبور کنه یکی از اون دامن های پوشالی یا حداقل یه لباس گل گلی رو امتحان کنه ولی اون فرار کرد و پشت یه کامیون قایم شد و تا وقتی جمعیت کارنوال از اونجا دور نشدن بیرون نیومد.

_دیگه شب شده لویی باید برگردیم.
_نه! هنوز زوده! ببین ما هنوز کلی کار داریم که باید انجام بدیم! ما باید بریم کلی جای دیدنی رو ببینیم...
_میدونم...همشونو میبینیم باشه؟اما بیا از فردا این کارو بکنیم.
_اما من دوباره به اون کشتی برنمیگردم!
_باشه...باشه...میخوای امشب کنار دریا بخوابیم؟

لویی با هیجان قبول کرد و بالاخره هری آدرس رو به راننده تاکسی داد.
تو ساحل یه سری آلاچیق بود که هری یکیشونو کرایه کرد و چندتا پتو و وسایل موردنیازشونو سفارش داد.
قبل از خواب لویی پیشنهاد داد بیرون آتیش روشن کنن و هری با کلی بدبختی چوب جمع کرد و به کمک فندک لویی آتیش روشن کردن.

Just Hold On(completed)Where stories live. Discover now