50_thames

7.2K 876 694
                                    

عکس هارو یکی یکی رد میکرد و بغضشو قورت میداد.
دروغ نبود اگه میگفت حالش از خودش به هم میخوره.
اون قبلا قدرت موندن و جنگیدن کنارشو نداشت...و حالا...قدرت ترک کردنشو نداره.
دیگه مانعی بینشون نبود...پس چرا فقط بهش زنگ نمیزد و نمیگفت که بیاد و با هم برگردن خونه؟
خب اون آدما الان دیگه نمیتونن بیان...لویی دیگه اونارو نمیبینه،اونا هیچوقت نمیتونن بهش آسیب بزنن.
لویی دیگه نمیترسید...قدم زدن تو خیابون ها با فکر این که اون شیطان ها الان تو قفسن بهش حس امنیت میداد.
هنوز خواب های بد اذیتش میکردن ولی این چیز مهمی نبود...درست میشد.
پس چرا هنوز...هنوز جرعت هیچ کاری رو نداشت؟
تمام شوق و اشتیاقش برای ادامه ی زندگی از بین رفته بودن و حتی دلیلشو هم نمیدونست.
میخواست بقیه ی سال های زندگیشو همون جا روی تخت بگذرونه.
جای خالی حلقه شو لمس کرد و چشماشو محکم بست و مثل یه جنین جمع شد.
هری حلقه رو پرت کرد...جوری که انگار هیچ ارزشی براش نداره.
جلوشو نگرفت...گذاشت لویی ترکش کنه...
شاید احمقانه بود که الان منتظرشه تا بیاد دنبالش...چرا نمیومد؟

_حق داری...حق داری...تو منو میخوای چیکار؟

زمزمه کرد و پتو رو روی سرش کشید.
زود تصمیم گرفته بود.
و هری هم دیر کرده بود.
لویی فکرشو نمیکرد که بتونه از ته دلش احساس امنیت کنه و هری برای دادن این حس وقت زیادی رو هدر داده بود.
اشتباه کرده بود...اشتباه کرده بودن...
لویی به خاطر گرما پتو رو کنار زد و نفس عمیق کشید.
نمیتونست دنبال مقصر بگرده.هر دو شریک جرم بودن.
هر دو دست به دست هم داده بودن و گند زده بودن به رابطشون.
درسته که این تقصیر لویی نبود که میترسید.
و تقصیر هری هم نبود که نتونسته بود این ترس رو ریشه کن کنه.
اونا عاشق بودن.
اون قدر غرق این احساس خام و قبول کردنش بودن که مشکلات اساسی رو فراموش کردن.
هری داشت ترس اونو برای لمس شدن و رابطه داشتن از بین میبرد و این یعنی از همون اول از یه جای اشتباه شروع کرد.
مشکل اصلی لویی نداشتن امنیت بود.
امنیتی که تو آغوش هری داشتش ولی اگه چند قدم ازش دور میشد از بین میرفت.
بعدش...بعدش...اونا تو یه حس کاذب موفقیت غرق شدن...حسی که شاید عمیقا واقعی نبود اما وجود داشت و فقط باید تقویت میشد.
همین حس باعث شد لویی احساس آمادگی کنه اما برخوردش با اون مرد خیلی شکستش داد.
فهمید که اون تو تمام این مدت در واقع هیچی به دست نیاورده!هیچ موفقیتی در کار نبوده...اون حس فقط...به خاطر حمایت های هری بود.اون حس فقط مخصوص هری بود و بدون اون جواب نمیداد.
با شنیدن صدای ضعیف نوتیفیکیشن به خودش اومد و با دیدن اسم هری،سریع پیام رو باز کرد.

"فقط نتونستم امشب هم بهت نگم دوستت دارم."

لبخند زد...اون ازش متنفر نبود...آره سرش داد زد اما دوستش داشت...تنهاش گذاشت اما دوستش داشت...حلقه رو پرت کرد اما دوستش داشت...و لویی هم ترکش کرد اما دوستش داشت.اون فکر میکرد که لویی باورش نمیکنه اما باورش داشت.فقط بلد نبود ناراحتش نکنه.
اونا فقط بلند نبودن همدیگه رو ناراحت نکنن.

Just Hold On(completed)Where stories live. Discover now