لویی سرشو از شیشه بیرون برده بود و به رودخونه ی تایمز که تو آفتاب برق میزد و باد به تلاطم انداخته بودش نگاه می کرد،این خیلی باحال بود که یه رودخونه از وسط شهر رد میشه!...چشمش کمی دورتر به یه چرخ و فلک بزرگ افتاد...
_هری اون همون چشم لندنه؟
_خودشه...شاید رفتیم دیدیمش هان؟
_آره...بریم.بعد از کمی رانندگی تو حاشیه رود خونه هری ماشینو تویه پارکینگ گذاشت و همراه لویی تا یه رستوران گرم و خوشگل چند قدم پیاده روی کردن.
توی رستوران نایل و لیام سر یه میز چهارنفره نشسته بودن و لیام برای اون دو نفر دست تکون داد.
هری کتشون رو تحویل پذیرش داد و باهم سرمیز رفتن.نایل نگاهی به لویی انداخت:
_سفارش ندادیم منتظر شما بودیم.
هری منو رو قاپید و گفت:
_آفرین آفرین کار خوبی کردین...امم...لو تو چی میخوری؟
_نمیدونم...شاید...آم...تو هر چی سفارش بدی همون.
در واقع لویی با دیدن اسم های توی منو که حتی درست نمیتونست بخونتشون نخواست خودشو ضایع کنه.
_خب من استیک کنتینانتال میخوام...بچه ها شما چی؟
لیام ریزوتو و سالاد سفارش داد و نایل همون سفارش هری رو.
یک ربع بعد از اومدن غذاها یه مسابقه ی فوتبال از تی وی های توی رستوران پخش شد که نود درصد پسرهای اون جا مشغول دیدن اون شدن._هی لویی اون تیم محلی دانکستره!
_دارم میبینم.
_تو فوتبال دوست داری؟
_آره...خیلی...هری این بار با شوق و ذوق بیشتری بازی رو نگاه میکرد.
مهاجم تیم دانکستر تو همون دقیقه های اول یه گل زد و این باعث شد لویی و چند نفر دیگه توی رستوران شادی کنن!
هری دیگه بعد از دقایق اول به جای بازی به عکس العمل های لویی نگاه میکرد و با هر گلی که باعث ذوق کردن لویی میشد میخندید و با چشماش قوربون صدقش میرفت.
لیام و نایل پشت به تی وی ها نشسته بودن پس تمام مدت دیوونه بازی های اون دونفرو نگاه میکردن.
بازی تا الان مساوی بود و بعد از نود دقیقه هیجان انگیز برای هری و لویی و حوصله سربر برای لیام و نایل تیم دانکستر لحظه ی آخر یه گل به ثمر رسوند و هری و لویی با داد از جاشون پریدن و های فایو زدن و هری در یه حرکت غیر منتظره بغلش کرد.نایل با اخم گفت:
_هی اگه شادی کردنتون تموم شد میتونیم حساب کنیم بریم؟
هری کمی لویی رو تو بغلش فشرد و آروم ازش جدا شد و همون طور که تو چشمای خجالت زدش نگاه میکرد گفت:
_آره....همگی مهمون من.
بعد از خروج از رستوران لیام سمت پارکینگ میرفت که هری صداش کرد:
YOU ARE READING
Just Hold On(completed)
FanfictionLarry+ziam از درد به خودش میپیچید و گریه های بچگانش تو کل اون کوچه ی تاریک طنین مینداخت.صدای خنده های اون آدمای مست هنوز تو گوشش بودن...آخه چرا از درد نمیمیره؟چرا این کابوسا تموم نمیشن؟آخه اون فقط یه پسر بچه کوچولوعه! _______________________________...