فصل ۶ ( LPI )

412 87 64
                                    


دستی آرام تکانم داد و گفت:« نمی خوای بیدار شی خواب آلود؟»

صدایش گویا از دور دست ها می آمد و به یک وهم می مانست:« سوفیا! بیدار شو دختر کوچولو.»

چشم هام رو باز کردم و با دیدن تاریکی هوا با گیجی گفتم:« هنوز که شبه.»

صدا خندید:« مگه قراره صبح باشه؟ پاشو دختر! باید سوار کشتی بشیم.»

از جا پریدم و سرم به چیزی که بالای سرم بود، خورد. تازه فهمیدم تو خونه نیستم:« کشتی؟»

سرم را که بر اثر برخورد با سقف ماشین درد گرفته بود مالیدم و به شخصی که من رو بیدار کرده بود نگاه کردم.

کنژا بود که در حالی که در ماشین را از سمت من باز کرده بود، جلوی آن و کنار صندلی ایستاده و منتظر من بود.

او خندید:« خیلی گیجی.»

کمکم کرد که از ماشین بیام پایین؛ در را پشت سرم بست و بازویم را گرفت و منو هدایت کرد تا با حال خواب و بیداری که داشتم، زمین نخورم.

اطرافم رو نگاه کردم و با ندیدن هیچ کس متوجه شدم که ما آخرین نفراتی هستیم که آن جا را ترک می کنیم و می دانستم چرا.

کشتی از آن دست مینی کشتی های خصوصی و لوکس بود. همان طور که همراه کنژا می رفتم، از ورای شانه ام به اتومبیل های گران قیمت نگاه کردم:« پس اون ها چی؟»

کنژا با تمسخر گفت:« نگران نباش با کشتی بعدی میان.»

از خجالت سرخ شدم ولی خب حق داشتم؛ با این اخلاق و رفتاری که او داشت ازش بعید نبود که آن ها رو همون جا رها کنه.

وارد کشتی شدیم و از روی عرشه پله هایی رو به سمت پایین پیمودیم. بازویم را از دست کنژا رها کردم:« حالا دیگه بیدارم.»

او سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و جلوتر حرکت کرد تا این که جلوی دو در متوقف شدیم. کشتی کوچک بود و در نتیجه تنها دو کابین و یک آشپزخانه داشت.

کنژا در سمت راست را باز کرد:« این جا جاییه که تو و خانواده ات می مونید.»

پدر و مادرم رو دیدم که توی کابین ایستاده بودند.

کنژا ادامه داد:« تا وقتی خودمون اعلام نکردیم روی عرشه نمیاید و من دلم نمی خواد نافرمانی ببینم.»

آن لحن دستوری دوباره برگشته بود.

او این بار ملایم تر گفت:« اگه کاری داشتید، من دقیقا تو کابین روبرویی شما هستم.»

و بعد بدون این که منتظر جوابی شود، بیرون رفت و در رو بست.

...

الان دو ساعته که توی کابین نشستیم و خبری از این نشده که اجازه رفتن به بالا رو داشته باشیم. خواب هم که اصلا حرفش رو نزن! مگه خوابم می بره؟ حسابی بد خواب شده بودم.

نبرد آب و آتش Donde viven las historias. Descúbrelo ahora