فصل ۱۲ (نایت vs انسل)

314 83 53
                                    

صبح با صدای آزار دهنده ی در اتاق بیدار شدم و با کلافگی گفتم:« اَه! کیه؟»

صدایی قرص و محکم گفت:« ساعت چنده کارآموز کلر؟»

خواب به کلی از سرم پرید و میخکوب شدم:« 6:35»

صدای نایت از پشت در گفت:« و هنوز خوابی؟»

اینو باش! من تا ساعت ۱۰ می خوابم تو خبر نداری!

با اوج جدیت گفت:« تا نیم ساعت دیگه می خوام سر کلاس باشی.»

و بعد صدای قدم هاش رو شنیدم که از اتاق دور شد.

چی شنیدم؟ نیم ساعت دیگه؟

با عجله از جایم بلند شدم؛ دیوانه وار دور اتاق می چرخیدم و آماده می شدم. چه خواب سنگینی داشت میا! هر چی سر و صدا راه انداخته بودم بازم خواب بود.

یک شلوار مشکی و یک تاپ ورزشی طوسی پوشیدم و تا پایین دویدم. یک ربعی رو که وقت داشتم به سالن غذاخوری رفتم و هول هولکی صبحانه خوردم. باز هم تا کلاس دویدم، در زدم و پس از اجازه ی نایت وارد شدم.

طبق معمول شلوار و تیشرت سیاه ساده ای پوشیده بود. اما این بار کتانی هایش خاکستری بودند. که در هر صورت تمایز زیادی هم در کلیت او ایجاد نکرده بود.

سر تکان داد:« ۱ دقیقه و ۳۲ ثانیه دیر رسیدی. بیا شروع کن.»

عجب آدمیه! تا ثانیه ی تاخیرم رو هم به رخم می کشه. حتما می خواد که بابت دیر رسیدنم تنبیه ام کند. در نهایت مجبور شدم به اندازه ی رضایت او شنای یک دستی و دو دستی برم؛ ۱۰ دقیقه دویدم و بعد که حسابی گرم شدم، بالاخره گفت:« کافیه؛ بیا این جا.»

رفتم سمتش و روبرویش ایستادم.

به کیسه بوکس کنارش اشاره کرد:« شروع کن.»

خب؛ این دیگه نباید کار سختی باشه. هر چند هیچ وقت دنبال هیچ ورزش رزمی ای نرفته ام اما بعید می دونم این بتونه خسته ام کنه. برای مخفی کردن استرسی که در دلم دویده بود، محکم و استوار ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و با برخورد اولین مشت به آن جسم محکم، دستم چنان درد گرفت که انگار به فولاد ضربه زده ام.

آه کشیدم و با چهره ای در هم رفته عقب رفتم:« توش آهن ریختی؟»

با لحنی که با سردی و سختی سنگ رقابت می کرد، گفت:« ادامه بده.»

چند مشت محکم، پشت سر هم و با حرص زدم. سعی کردم تصور کنم که دارم تو صورت نایت ضربه می زنم و این باعث شد به درد شدیدی که با هر ضربه در استخوان دست های بی تقصیرم می پیچید، بی توجهی کنم.

کلاس که تموم شد، تموم انگشت هام یا کبود شده بود یا در شرف کبود شدن بود.

در حالی که اصلا به روی خودم نمی آوردم، طوری که انگار مشتاق تمرین هستم،گفتم:« بعد از ظهر هم باید بیام؟»

نبرد آب و آتش Where stories live. Discover now