فصل ۳۵ (عشق فوق ممنوع!)

250 65 31
                                    

روبروی من دختری از جنس آب در کنار دیلان شکل گرفته بود. خوب که دقت کردم دیدم آن دختر مدل و نمونه ای از منه.
نمی دانستم در شگفت مهارتش باشم یا این که آن آب ها از دستان او بیرون آمده بودند.

مدل مصنوعی من که صورت، دست ها و بدنش که ساخته شده از آب بود، مثل یک نقاشی ولی واقعی جلویم شکل گرفته بود، بیش از چند ثانیه دوام نیاورد و روی زمین فرو ریخت و تبدیل به چاله ای از آب شد.

سر جایم خشکم زده بود؛ نگاهم را به سختی از آن چاله ی آب برگرفتم و به دیلان که لبخند بی حال و حسی روی لب هایش جا خوش کرده بود خیره شدم و بریده بریده گفتم:« ت..تو..چ..چطور؟»

دیلان ایستاد:« بچه های اون ها رو بهشون میگن دورگه.»

ادامه ی جمله اش را می دانستم:« من یه دورگه هستم سوفیا.»

با این حال این حقیقت هولناک مرا بهت زده کرد و انگار بمبی توی سرم منفجر شد.

با لحنی که بیش تر به التماس شباهت داشت گفتم:« ولی... ولی...چطور ممکنه؟»

او یک قدم سمتم آمد و دستم را کشید و مرا سر جایم نشاند:« اگه آروم نباشی منم نمی تونم رازی رو که دارم کامل برات توضیح بدم.»

بی حرکت نشستم و فقط تونستم با حرکت سر موافقت کنم.

او گفت:« می دونم باید خیلی زودتر از این حرف ها بهت می گفتم ولی نتونستم. بهم حق بده خودت اگه جای من بودی و ۲۲ سال زندگی ای رو ادامه می دادی که بابتش کسی بهت حق نمی داد چی کار می کردی؟ می تونستی با یک نفر دیگه هم در میونش بذاری؟»

منتظر پاسخم نشد و ادامه داد:« مادرم یک آتشین بود و پدرم یک آب سرشت. در یک کلبه دور افتاده وسط جنگل، پنهانی زندگی می کردیم. مادرم خیلی مهربون و زیبا بود و پدرم مثل یک حامی و پشتیبان.»

بغضِ گلویش را به سختی فرو داد:« اونقدری عاشق هم بودند که حتی یک بار هم ندیدم دعوای شدیدی با هم کنن. ۷ ساله بودم که یه روز کلی نظامی ریختن توی خونمون. مامانم من رو فراری داد ولی خودشون دستگیر شدن. مامور ها ها اصلا متوجه نشدن که پدر و مادرم بچه ای هم دارن. هیچ وقت خاطره ی دویدنم در جنگل رو نمی تونم فراموش کنم. من رفتم و اون ها رو دستگیر کردن و من به زندگی ای ادامه دادم که نباید.»

حالا خودم هم بغضی رو در گلویم احساس می کردم:« این طور نیست.»

ادامه داد و هر جمله رو طوری شمرده بیان می کرد که متوجه می شدم گفتنش براش چقدر سخته:« اون ها رو اعدام کردن؛ اون روز اون جا بودم. نگاه های دزدکی و لبخند تلخی که مادرم داشت، تا عمق وجودم را می سوزاند. انگار به یک باره ۴۰ سال پیر شده بود. چهره ی خسته ی هردویشان خبر از شکنجه های دردناک و طولانی می داد و... من فقط ۷ سالم بود.»

نبرد آب و آتش Where stories live. Discover now