10. پسران ضدگلوله

478 107 33
                                    

قسمت دهم

*پنج سال قبل*

* از نگاه لوهان*

از بار بیرون زده بود و داشت از آخر کوچه می اومد تا از کنار ماشین رد بشه.

سریع تر لباس پوشیدم و جواب دادم:" نیازی نیست."شماره ام رو کف دستش نوشتم و قبل از اینکه بفهمم چی داره میگه از ماشینش بیرون زدم.

پشتم درد می کرد و ورود ناگهانیم به سرما بعد از اون گرمی که تجربه کرده بودم جز ناخوشایند ترین حس های دنیا محسوب میشد اما چاره ای نبود.

باید کمی گرگ میشدم تا دوام بیارم و شاید کمی کمتر مست کنم!

تاریکی کوچه رو با کمی دلهره طی کردم و دیدم که اون پسر به سمت کوچه ای پیچید. فکرم که هنوز کمی پیش سهون بود رو با تکون داد سرم و تند تر کردن قدم هام از مغزم بیرون کردم و درست قبل از اینکه یه پیچ دیگه رو به یه کوچه طی کنه از پشت یقه اش رو گرفتم.

نفس تندی کشید و من چرخوندمش و به دیوار کوچه کوبیدمش:" تو یه چیزی به من بدهکاری!"

چشم هاش رو بست و نفسش حبس شد اما تلاش کرد حرف بزنه:" یاا! چته!! من دفاع شخصی بلدم! نمیتونی بزور لمسم کنی." سعی می کرد قوی باشه اما می لرزید و نفساش بریده بریده بود.

خب معلوم بود که من نشناخته. خواستم از ترسش سواستفاده کنم و پولم ازش بگیرم. دستم رو دور یقه ش سفت کردم و کمی به جلو خم شدم اما قبل از اینکه حرفی بزنم به خواهش افتاد:" خواهش میکنم. من نمیتونم... چیزی ندارم بهت بدم!"

" پولا رو چیکار کردی؟" توپیدم اما با شنیدن بغض ترسیده ی ته صداش دستمو از روی یقش شل کردم.

یهو من شناخت. سعی کرد رنگ پریده اش مخفی کنه:" ازم چی میخوای؟" یکم هلم داد.

یقه ش رو دوباره گرفتم:" قرض داشتی؟"دوباره پینش کردم به دیوار:" حرف بزن! "

آب دهنش قورت داد:" نه!" اخم کرد. قرمز شده بود.سرش به سمت دیگه ای چرخوند نا نگاهم نکنه اما من باید می فهمیدم چرا اونطوری ازم دزدی کرده بود:"با توام!"

توقع داشتم باز سعی کنه از جواب دادن طرفه بره اما صداش بالا برد:" پولتُ ندارم... دیگه ندارمش! حالا راحت شدی؟! میخوای ببینی چرا؟؟؟"

یهو دستم گرفت و با خودش کشید. انگار ناگهان زورش زیاد شده بود. تند تو خیابونای خیس و خلوت من رو می کشید تا به یه آپارتمان قدیمی رسیدیم.

نترسیده بودم اما قلبم تند تند میزد. به داخل کشوندم و من رو به سمت یه آسانسور بی کابین برد. واردش شدیم و نرده ی فلزی جلوش رو کشید و دکمه ی آخر رو زد.

آسانسور تلق تلق رفت بالا اما اون مچ دستم رو رها نکرده بود.

وقتی رسیدیم طبقه آخر تورق فلزی رو کنار کشید و من رو به دنبال خودش کشوند.

Oblivion | Sequel to PWHD 🔫Where stories live. Discover now