جولیا توی مخلوط کن چندتا سبزی انداخت و کیوی و لیمو هم بهش اضافه کرد، وقتی دکمه روشن مخلوط کن رو زد سروکله ی آلیس پیدا شد که با موهای بهم ریخته به طرف آشپزخونه میومد و کفه سرشو میخواروند.
-صبح بخیر جولی!
عادت داشت مادرشو به اسم کوچیک مخفف صدا کنه و جولیا هر بار به خاطر این دعواش میکرد.
مخلوط کن رو خاموش کرد و دوتا دستشو روی سکو گذاشت و با چشم هایی که عصبانیت مسخره ایی توش داشت به آلیس خیره شد.
-من مامان توام! نه دوست صمیمیت.
جولیا محتویات توی مخلوط کن رو توی لیوان ریخت و آلیس برش داشت و سر کشیدش.
-جولی دفعه بعد لیمو و توت فرنگی هم بزن خیلی بد مزست.
آلیس بدون توجه به حرف مادرش لیوانو سره جاش برگردوند و برای جولیا چشمک زد، جولیا اونقدها هم عصبی نمیشد فقط دوست داشت سر به سر آلیس بزاره. میز رو دور زد و به طرفش اومد آلیس که متوجه شده بود هدف مادرش چیه دستشو بالا آورد.
-غلط کردم مامان.
با خنده حرف میزد، اما جولیا اومد کنارش و شروع کرد به قلقلک دادنش و باعث شد آلیس بلندتر بخنده.روی صندلی تکون خورد و نزدیک بود بی افته که جولیا نگهش داشت.
-خوبی!
-آره جولی!!!
آلیس با خنده گفت و به طرف اتاقش دوید تا برای مدرسه آماده بشه جولیا هم لبخندی به دختره لوسش زد و واسه خودش قهوه ریخت. آلیس گوشیش رو از روی تخت برداشت تا چکش کنه. چنتا تماس از پدرش داشت به اضافه یدونه پیام، پدرش رو دوست داشت اون مرد خوبی بود اما داشتن پدره الکی زیاد چیزه جالبی نبود براش.
![](https://img.wattpad.com/cover/161715684-288-k81949.jpg)
YOU ARE READING
The 10 Women [ZaynMalik]
Teen Fictionنگاش که میکردی دوراتا بود! یه دختر ۱۵ساله که رفتار و حرف زدنش تحت تاثیر بلوغش بود 🙃 اما بعد از هر صبح گیر افتادن توی آسانسور با زین مالیک، مرد همسایه که از قضا متاهل و زیادی جذاب بود باعث شد بعدش دیگه هیچ چیز سرجاش نباشه.... چیز بزرگی درقلب زین...