11.

1.4K 305 20
                                    

از دید جیمین

همین طور که منتظر نوبتم بودم که جلوی نمایندگان تدریس برقصم خیلی عصبی بودم و استرس داشتم. برای رسیدن اینجا کار سخت کار کردم و مدتها منتظر چنین فرصتی بودم.

همین طور که پشت صحنه نشسته بودم و اجرای بالرینی که یکی از هم کلاسی هامه و قبل من قرار بود برقصه رو نگاه می کردم، کاری به جز فکر کردن به گذشته از دستم برنمی اومد.
به فکر کردن به شانس هایی که از دست دادم و همچنین اولین باری که هوسوک من رو زد!

•••


سعی کردم، براش توضیح بدم:" چرا داری این طوری میکنی؟ تو که میدونی من تمام سال برای این قضیه کار کردم!"
هوسوک، دوست پسرم، از توی صندلی راننده بهم چشم غره رفت:" نمیشه بری جیمیمن. اونا ردت میکنن. تو الان اصلا رو فرم مناسبی نیستی. میخوای مسخرمون کنن؟ اونم چی... با استفاده از طراحی رقصی که من طراحی کردم؟ اونجا خیلی داغون به نظر خواهی اومد!"
نفسم از این حرفش گرفت و با تعجب بهش زل زدم، حرفش درد داشت، شاید هم راست می گفت اما مشت هام رو روی رون هام گره کردم و گفتم:" اهمیتی نمیدم. میخوام امتحانش کنم. این رویای منه، هوپی!"

اون خندید و گفت:" فکر کردم من رویات بودم عزیزم؟ تو و من؟ من میخوام تو به بهترین ها برسی اما الان احتیاج داری که یکم بیشتر کار کنی. تو نمیری اونجا و همینی که هست. خودم اسمت رو از رقابت بیرون کشیدم پس نگران نباش."
نفسم حبس شد:" چی؟ تو نمیتونی این کارو بکنی! چرا بهم نگفتی؟ این باید انتخاب خودم باشه!" فریاد کشیدم و محکم بازوش رو هول دادم.
اما ناگهان خیلی شدید تمرکز کرد و بهم چشم غره رفت. بازوم رو به قدری محکم گرفت که از درد فشارش نالیدم و اون از مچم، من رو جلو کشید و با پشت دستش تو صورتم کوبید.
همین طور که صندلیم رو می خوابوند تا خودش رو روی من برسونه، از شوک منجمد شده بودم.
داد زد:" هرگز دیگه من رو هل نده، جیمین. تو متعلق به منی. تو مال منی پس من حق دارم اگه بخوام اسمت رو از رقابت بیرون بکشم اونم وقتی قراره بری و هر دومون رو جلوی همه با این رقص افتضاحت خجالت زده کنی. وقتی بخوای برقصی بخاطر سنگینی و اضافه وزنت شبیه یه گاوی میشی که داره میرقصه! و منم دلم نمیخواد کسی باشم که به خاطر تو مسخره میشم!" بعدش هم از روی من بلند شد اما من نمی تونستم تکون بخورم. اشکام از گوشه گونه هام شروع به چکیدن کرده بودن و من فقط به سقف ماشین زل زده بودم.
صورت و مچ هام درد می کرد فقط زمزمه کردم:" میخوام برم خونه."
اون ماشین رو روشن کرد. و گفت:" میریم خونه ی من."
خواهش کردم:" لطفا ببرمم خونه."
"ببرمت خونه که بتونی مثل یه خوک بشینی از سر ناراحتی بخوری و کلی وزن اضافه کنی؟ نخیرم. میریم خونه من تا کالری هایی که از سر صبحونه خوردی رو بسوزونیم. خدا میدونه که به چقدر به ورزش احتیاج داری."
صورتم رو ازش چرخوندم، و چشمام روپاک کردم:" نمیخوام."
می تونستم چشماش رو روی خودم حس کنم و اون گفت: "راستش رو بخوای کوچیک ترین اهمیتی نمیدم که چی میخوای. اون جوری که من میگم بهتره. من دوست پسرتم، و من میدونم چی برای جفتمون بهتره. ازش گذر کن و بزرگ شو. حالا هم دست از گریه کردن مثل بچه ها بردار، پارک."

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now