27.

1K 244 16
                                    

27

از دید جیمین

هوسوک که حالت من رو دیده بود، به آرومی پرسید:" میخوای...بری اون جا؟"

من پلک زدم و می دونستم که با فرو پاشیدن چند لحظه ای بیشتر فاصله ندارم. می دونستم! می دونستم که این نگرانیم الکی نیست. از همون لحظه ای که جونگهیون رو دوباره توی دبیرستان دیدم می دونستم.

به سختی آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم غرورم رو حفظ کنم. یه لبخند زدم و گفتم:" نـ-نه. فقط یه شام کاری با یکی از همکاراشه. میتونه انجامش بده."

هوسوک که کمی سورپرایز شده بود در حالی که به شیشه ی لیوان شرابش زل زده بود، رو زیر لب گفت:" آووه، نمی دونستم همکارایی که واسه ی مسائل کاری همدیگر رو ملاقات می کنن، همدیگه رو بوس هم می کنن..."

بی اختیار دوباره سرم رو برگردونم:" چـ-چی؟"

اون با اشاره ی سرش به اون دو نفر که من سعی می کردم بهشون نگاه نکنم اشاره کرد گفت:" من هم، آدم بیزینس و معامله ام یادته؟ البته این اطراف زیاد دیدم شون. اون روزی هم دیدم شون که داشتن از یه ساختمان خارج می شدن و حرف میزدن، البته خیلی بهش توجه نکردم اما وقتی داشتم از خیابون رد میشدم به نظر می اومد یونگی خم شد و داشت لپ اون رو می بوسید؛ البته ممکنه من اشتباه کرده باشم یا شایدم فقط داشته یه چیزی دم گوشش زمزمه می کرد."

چشمام گرد شد. اصلا این حرفش هیچ بهترم هم نکرد! سعی کردم چند تا نفس عمیق بکشم و یک دفعه با صدایی که بلندتر از حد معمول شده بود گفتم:" ممکنه در حال دروغ گفتن باشی. تو ضد اون حرف زیاد داری."

خندید:" خب شاید حق با تو باشه؛ اما این چه نفعی برای من داره، پارک؟ میدونم که تو هیچ وقت اون جور با اون نگاه به سمت من کشیده نمیشی. باور کنی یا نه، منم هیچ لذتی از اینکه خونه زندگی کسی رو خراب کنم نمی برم. فقط دارم این رو به عنوان یه دوست بهت میگم، چون فکر میکنم لیاقت دونستن ش رو داری."

متهمش کردم:" اگه راست میگی، پس چرا همون موقع که اتفاق افتاد بهم نگفتی؟ شمارم رو که داشتی."

هنوزم داشتم آرزو می کردم، با همه ی این نشونه ها، تا نشونه ای از دروغ گفتن توی وجودش ببینم.

اخم کرد:" من موقعیت تو رو نمیدونم. تا جایی که من می دونستم این بود، ممکن بود که بهم زده باشید یا همچین چیزی. من که سرم تو زندگی شما و رابطتون نیست."

و با همین حرف منطقی این رو به من یاد آوری کرد. دستام رو روی زانوهام گذاشتم. حق با اون بود.

تمام جراتم رو جمع کردم و با اینکه می دونستم این احتمالا بیشتر عذابم میده، دوباره به اون سمت نگاه کردم و دیدم که دارن با هم حرف میزنن و با خوشحالی دارن می خندن. چطور میتونه اینجوری اینقدر خوشحال باشه اونم وقتی که بهم دروغ گفته؟

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now