28.

1K 246 7
                                    

28

از دید جیمین

هرگز فکر نکرده بودم که روی مبل خونه ای که من و یونگی داشتیم، تو بغل جانگ هوسوک بشینم. البته نه به حالت رمانتیک.

اون فقط به عنوان دوستی که داره دوست شکسته و اشک ریزانش رو، آروم میکنه دست هاش رو دورم گذاشته بود.

تا یکی دو ساعت اول خوب بودم، فیلمی گذاشته بودیم. لبخند اجباری رو لب هام نشوندم و در سکوت التماس هوسوک رو می کردم که حواسم رو پرت کنه که اونم کارش رو خوب انجام داد.

اما... به هر حال منم تا یه حدی تحمل داشتم. اون هم به خوبی ای که یه زمانی من رو می شناخت دیگه نمیشناسه.

نهایتا این جوری شد که از درون فرو ریختم و یهو فریاد کشیدم! اونقدر ناگهانی بود که هر دوتامون شوکه شدیم، اما مجبور بودم و قبل از اینکه یه بار دیگه کامل فرو بریزم فریاد کشیدم.

اون با سرعت چیزی رو که داشت می گفت متوقف کرد و فقط من رو به سمت خودش کشید، سعی کرد آرومم کنه و چیزایی مثل همه چیز درست میشه بگه.

اما چطور؟ چطور همه چیز میتونه درست بشه؟ اونم وقتی که همسری که اونقدر دوستش داری و حاضری براش بمیری ناگهان همه ی دنیات رو نابود میکنه... چطور ممکنه همه چیز بعد از این خوب پیش بره؟

چطور ممکنه که فردی که قبلا ازش می ترسیدم و می خواستم ازش فرار کنم و با تمام روحم ازش متنفر بودم... ناگهان بشه کسی که من رو آروم میکنه، بشه دوستم و تنها کسی که داره به سختی داره من رو آروم نگه میداره.

زمانی که هوسوک بهم خیانت کرد، همه چیز متفاوت بود؛ اون زمان دیگه من، دیگه دوستش نداشتم و از درد و سواستفاده هاش اونقدر خسته و بی حس شده بودم که اهمیت نمی دادم.

اما یونگی؟ من با تمام وجود عاشقشم و این خیلی غیرقابل تحمله و داره دیوونم میکنه. هرگز درک نکرده بودم که چقدر یه خیانت واقعی میتونه صدمه زننده و دردناک باشه...

گفت:" جیمین، بهت قول میدم که همه چیز درست میشه..." اما این بار من شدید تر گریه کردم، به حدی که بدنم از شدت گریه هام می لرزید و داشتم ذره ذره فرو میرختم.

"چرا، چرا اینقدر این دردناکه؟ مـ-ما که با هم عالی بودیم، هوپی. من که خیلی خیلی خیلی دوستش داشتم..."

در حالی که گریه می کردم و می نالیدم اون آروم آروم روی مبل تکونم می داد تا آرومم کنه:" خب، اگه اینقدر ناراحتت میکنه چرا در موردش باهاش حرف نمی زنی؟" بعد اخم کرد: "تو لیاقت این نوع درد کشیدن رو نداری و منم خوشم نمیاد که این جوری ببینمت." با ناراحتی اشکام رو پاک کرد.

" نه، نمیتونم..."

نفسش رو بیرون داد:" چرا نتونی؟"

با التماس به چشم هاش نگاه کردم:" و-واسه ی اینکه این تنها امیدی هست که من دارم، اینکه شاید این شک ا-اشتباه باشه. اگه این رو باهاش مطرح کنم و بعد تمام این خیالی که دارم اشتباه میکنم، فرو بریزه و همه چیز واقعی باشه خیلی بیشتر د-دردم میاد..." و چشمام رو بستم و ادامه دادم:" نمیخوام از دستش بدم."

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now