18.

1.3K 317 36
                                    

داستان تقریبا نصف شده. نظر بدید!
ممنون از کسایی ک حواسشون ب شرط رای بود و یادآوری کردن. این بار شرط نمیذارم نظرا خوب باشه زودی آپ میکنم. ❤

همون طور که اون درونم می کوبید، خودم رو محکم تر دورش پیچیدم:" آاههه! بـ-بیشتر! محکم تر.. یونگی!"

و اون خودش رو از پشت به بدنم کوبید، نفس داغش روی گوشم می خورد و پهلو هام رو محکم تر چنگ زد تا این طوری من رو راحت تر روی عضوش به جلو و عقب هدایت کنه.

سرم رو توی ملافه ها گذاشتم و نالیدم و لب های خشک خودم رو لیسیدم. پشت سر من نالید، و یکم محکم تر بدن داغش رو بهم کوبید. دست هاش با حالت اذیت کننده ای خودشون رو دور عضو سختم رسوندن و با لمسش به اوج رسیدم.

خیلی شدید.

نفسام می لرزیدن و به سختی بیرون می اومدن و در حالی که به اوج رسیدنم رو کامل می کردم از ضربات یونگی که نامنظم شده بود فهمیدم اون هم نزدیکه؛ وقتی هم که به اوج رسید و خودش رو درون من خالی کرد، می تونستم حس کنم که کامش از کنار رون هام به پایین میچکه.
یه نفس بزرگ کشیدم و روی شکمم دراز شدم و اون هم بعد از بوسیدن گوش و گردن عرق کرده ی من خودش رو کنارم کشوند:" بهم بگو، آقای مین، بگو چقدر دوستم داری؟"

چشمام رو چرخوندم، هلش دادم تا بتونم روی کمرم بچرخم و نفسی که لازم داشتم رو به دست بیارم:" دوست دارم، همسر رو اعصاب و از خود راضیِ من!"

اون نیشخند زد، من رو کنار خودش پین کرد و جای جای بدنم رو مارک کرد:" خونه جدیدمون به نظرت چطوره؟ عالی نیست؟"

لبخند زدم، و سر به تایید تکون دادم.

حالا سه سالی میشه که تسلیمش شدم و با مین یونگی تو یه رابطه ام. همون طور که حدسش رو میزدم بورسیه ام رو گرفتم و به آکادمی رقصی که دوست داشتم رفتم، و اون هم درست مثل من با استعداد تولید موسیقی عالیش وارد کالج شد.
وقتی 17 سال مون شد اون بهم پیشنهاد ازدواج داد، و روز تولد 18 سالگیم، ازدواج کردیم.

خیلی زود از خوابگاه زدیم بیرون حالا یه آپارتمان کوچولو و کیوت نزدیک دانشگاه گرفتیم که پنج دقیقه هم پیاده تا دانشگاه راه نیست.

اون عالی بود.
همه چیز...عالی بود.

من هنوز با تهیونگ و کوکی صمیمیم. اون ها هم نامزد کردن اما توی خوابگاه هم اتاقین. دانشگاه شون فقط نیم ساعت با ماشین با مال ما فاصله داره که البته ما سعی می کنیم تقریبا آخر هفته همدیگه رو ببینیم.

سر جام نشستم و به اتاق خواب که هنوز خالی بود نگاه انداختم. تنها چیزی که توی اتاق هست یه تشک دو نفره وسط اتاقه. کارگرای جا به جایی که قراره وسایل مون رو بیارن احتمالا همین الان ها برسن.
یونگی هم نشست و بازوهاش رو دور بدنم بی لباس من حلقه کرد، نشان ازدواجش توی نور برق میزد و نشان طراحی شده ی منم باهاش مچ بود.
من دست هامون رو دور هم پیچیدم و به پشت، بهش تکیه دادم.
با دونستن اینکه اجرام نزدیکه پرسید:" اضطراب داری؟" و گوشه ی موهام رو به بازی گرفت.

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now