15.

1.4K 357 18
                                    

شرط رای 60 تا...

از دید جیمین

لب هام رو روی هم فشار دادم و به دستام که توی هم قفل شده بودن نگاه کردم. ناگهان با جرات گفتم: "چرا این همه از من خوشت میاد؟"
از دهنم پرید. سوال احمقانه ای بود اما اون سرش رو تکون داد، و در حالی که من رو بررسی می کرد گفت: "نمیدونم چرا. تو متفاوتی، پارک. تو چرا از من خوشت میاد؟ منظورم اینکه، یعنی باید خوشت بیاد دیگه آخه مدرسه رو به خاطر من پیچوندی و گذاشتی من بار اولت رو بگیرم."

من سرخ شدم و گفتم:" مـ-من..اوم... خب نمیدونم."
دهن کجی کرد:" آها. که این طور."
سعی کردم توضیح بدم و اعتراف کردم:" اشتباه برداشت نکن! از تو خوشم میاد اما فکر کنم به اندازه ی کافی و عمیق بهش فکر نکردم."
در حالی که به نظر می اومد کمی لحنش تلخ شده گفت:" منصفانه اس. اون وقت چرا هوسوک رو رد کردی؟ گفتی نظرت در موردش عوض شد چرا؟ آخه قبلش انگار حتی زمینی رو که روش قدم می زد می پرستیدی."
نفس کوتاهی گرفتم:" من نمی پرستیدمش! فقط یه کراش عادی بود.
کـ-کراشی که... دیگه ندارمش."
سرتکون داد:" پس...یعنی دیگه نمیخوای با هیچ کس دیگه قرار بذاری؟ معنیش اینکه منم داری رد میکنی؟ دوباره؟!" بعد هم عقب نشست و دستاش رو عقب کشید.
خیلی سریع گفتم:" نه." که باعث شد نیشخند بزنه اما به هر حال ادامه دادم:" من چنین چیزی نگفتم."
"پس... چی می خواستی بگی؟"
نگاهم روی میز متوقف شد و توی فکر فرو رفتم. نمیدونم چی میخوام؟

" دلم میخواد یه شانسی به خودمون بدم اما فکر نمی کنم زیاد دووم بیاریم. ما خیلی با هم متفاوتیم."
گفت:" شاید متفاوت باشیم اما هر دوتامون یه چیز رو تو زندگی مون می خوایم، درسته؟"
با کنجکاوی پرسیدم:" مگه تو از زندگی چی میخوای؟" فکر کنم واقعا چیزای زیادی در موردش نمیدونم.
" من میخوام روی موسیقی کار کنم و دلم میخواد یک روزی یه کسی بشم. مگه تو هم نمیخوای این کارو با رقصیدنت انجام بدی؟"
کمی مکث کردم. واقعا همین طوره. این همون چیزیه که من دلم می خواست. چیزی که همیشه خواستم.
صادقانه جواب دادم:"چرا."
"پس چرا بین مون نتونه ادامه پیدا کنه؟"
جوابی براش نداشتم. یعنی داشتم اما هرگونه جوابی که بهش می دادم فکر می کرد عقلم رو از دست دادم. نمی تونستم حقیقت رو بهش بگم.
پس کرم ریزانه بهش گفتم:" خیلی خب. من 'آره' رو بهت میگم اما هیچ قولی نمیدم."
اون دهن کجی کرد و گفت:" عادلانه اس، پارک."

و من که حس می کردم پر جرات و با اعتماد به نفس شدم، خودم رو به سمت اون رسوندم و در حالی که روی سر زانوش نشستم. خودم رو بهش نزدیک کردم؛ لب هامون فقط چند اینچ فاصله داشت:" پس میتونی من رو، عزیزم صدام کنی."

***

وقتی دوباره به سمت ساختمون مدرسه برگشتیم شروع کرد:" چرا دوباره اینجاییم؟!"

من چشمام رو با یه لبخند برای 'دوست پسرم' چرخوندم:" گفتم کلاس رو باهات می پیچونم اما تمرین رقصم خیلی برام مهمه."
اون من رو به سمت خودش کشوند تا متوقفم کنه و من رو نزدیک خودش نگه داشت. لب هامون رو توی یه لحظه ی داغ اما پاک روی هم قرار گرفتن و بعد گفت:" باشه میخوای منتظرت بمونم؟"
"نه مشکلی نیست. میتونی بری خونه. کلاسم دیر تموم میشه."
اخم کرد:" پس حواست به هوسوک باشه، هوم؟ نمیخوام اون سر به سرت بذاره."
لبخندی زدم:" من دیگه بزرگ شدم. می تونم مراقب خودم باشم."
اونم برام دهن کجی کرد:" آها حتما، آره فسقلی."
اخم کردم و گفتم:" ببندش!"
"وقتی برگشتی خونه، منتظرتم، باشه؟"
سری تکون دادم:" باشه. پدر و مادرم رفتن سفر کاری." کلید های خونه م رو بهش دادم:" اگه دلت بخواد میتونی تو اتاق من منتظر باشی."
اون هم کلید رو با یه نیشخند گرفت:" چه حرکت خودمونی و صمیمی ای. دمت گرم."
" اوهوم."
" قبل از اینکه دیرت بشه برو."

جلو کشیدمش و برای بار آخر با اعتماد به نفس؛ بوسیدمش و به سمت باشگاه و استودیو رقص دویدم.

هوسوک احتمالا اونجا منتظر من بود و وقتی که رسیدم متوجه شدم که حق با منه. هوسوک، وقتی وارد شدم و کیفم رو روی زمین انداختم با اخم داشت بهم نگاه می کرد.
گفتم:" متاسفم دیر شد." اون سرش رو تکون داد و دستاش رو جلوی سینه ش گره کرد:" امیدوارم که تو برای این کارت جدی باشی. باورم نمیشه که مدرسه رو پیچوندی!!"

نفس کوتاهی گرفتم:" این تاثیری روی رقصم ندارم." و خودم رو تو موقعیت های رقص قرار دادم، و منتظر شدم که شروع کنه.
می تونستم حس کنم که همین الانش هم از دستم ناراحته اما ناراحتیش رو مخفی کرد، و موسیقی رو روشن کرد که تا طراحی رقص جدیدمون رو شروع کنیم.

***

وقتی که، یکی دو ساعت بعد داشتیم وسایل خودمون رو جمع می کردیم، سعی می کردم نگاه قضاوتگرانه ش رو نادید بگیرم.
اون شروع کرد:" راستی...دیدمت."
از جا پریدم و گفتم:" چـ- چی؟"
"تو و یونگی؟ واقعا الان با اونی؟"
اخمی کردم:" خودت و یونگی چی؟ اون بهم گفت تو و اون قبلا باهم قرار می ذاشتین و چه اتفاقی بین تون افتاده. واقعا نباید بهش خیانت می کردی."
چون می دونستم این کار- خیانت- چقدر میتونه دردناک باشه و این چیزی بود که قبلا هرگز جرات گفتنش رو بهش نداشتم.
توپید:" این چیزیه که اون بهت گفته؟! خب اون یه دروغگوئه!"
تو ذهنم گفتم؛ نه، تو دروغگویی.
و بعد بلند گفتم:" در هر حال اهمیتی نداره. آره. من و یونگی داریم قرار می ذاریم."
با خوشحالی از اینکه میتونم این حرف رو بلند بزنم اعتراف کردم.
با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت: "تو که گفتی دلت نمی خواد که با هیچ کس توی رابطه باشی و گفتی فقط میخوای روی رقصت تمرکز کنی. حالا میخوای تمام رقص و همه چیز رو به خاطر اون کنار بذاری؟"
سرم رو تکون دادم:" معلومه که نه. هنوزم سخت کار میکنم تا به هدفم برسم. یونگی به این فکر من احترام میذاره و مشکلی باهاش نداره."

" فکر کردی من مشکلی خواهم داشت؟"
و طوری پرسید که، انگار بهش برخورده.

خیلی سخته این هوسوک رو با اون هوسوکی که من خیلی خوب میشناسم کنار هم قرار داد. هنوز هم خیلی شباهت هایی به هم دارن اما تفاوت هاشون هم خیلی زیاده و همین هم من رو گیج میکنه.
نفس کوتاهی گرفتم: " فقط فکر میکنم که... من و تو بهم نمیایم."
"حداقلش اینکه 'من و تو' خیلی از 'تو و یونگی' بیشتر بهم میایم!"
کیفم رو برداشتم و گفتم:" ببین، من نمیخوام که در مورد این باهات بحث کنم. میشه فقط روی رقص مون تمرکز کنیم؟"
اون با عصبانیت وسایلش رو برداشت و گفت:" خیلی خب، باشه، اصلا هر چی تو بگی. فقط وقتی که اون قلبت رو شکست؛ نشین گریه کن!" بعد هم با عصبانیت از در بیرون رفت.
من لبم رو گاز گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. شاید حق با اون باشه و قرار باشه قلبم بشکنه اما من ترجیح میدم این شانس رو به خودم بدم و امتحانش کنم.

حداقلش اینکه از زندگی وحشتناک قبلیم بیشتر بهم درد نخواهد داد.
بعضی از ریسک ها ارزش امتحان کردنش رو داره. شاید... یه جوری... من و یونگی بتونیم از پس تفاوتامون بربیایم و با هم دیگه، به جایی برسیم.

به علاوه ما فقط میخوایم با هم قرار بذاریم این جوری نیست که قرار باشه همین الان عاشق هم بشیم یا همچین چیزی. فقط یه حس زود گذره، مخلوط شده با یکم احساسات های نوجوونی و کمی شهوت.
این جوری نیستش که قرار باشه که زندگیم رو کلا تغییر بده.

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now