💮پارت اخر💮

9.4K 1K 228
                                        

صبر...صبر یکی از اون چیزهایی بود که لوهان باور داشت اگه میخوای تو زندگیت موفق باشی باید ازش یه حجم عظیمی تو جیبت اماده داشته باشی...وقتی تو دبیرستان برای اولین بار حس کرد قلبش داره برای یه پسر قد بلند با چشم های سرد میلرزه اما نمیتونه داشته باشتش تصمیم گرفت صبر کنه و همین کار رو هم کرد...

وقتی فهمید به خاطر شرایط خانواده اش باید از چیزهای مورد علاقه اش دست بکشه و خودش رو با شرایطی که اصلا بودن توشون رو دوست نداشت وفق بده تصمیم گرفت صبر کنه و همین کار رو هم کرد...

وقتی مادر پدرش بدون توجه به خواسته هاش برای کوچکترین مسائل زندگیش برنامه ریختن و روز به روز بار روی دوشش رو سنگینتر کردن تصمیم گرفت باز هم صبوری کنه...

حتی وقتی که تمام این صبر کردن ها به قفسه سینه اش و قلب دست دومش فشار میاورد برای درمان خودش باز هم بیشتر صبر کرد...

تا اینکه این صبر ته کشید!

هرکسی یه حدی داشت و یه روز اون حد برای لوهان سر رسید...دیگه نمیتونست صبر کنه...نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و نخواد به سهون بگه چقدر تمام این سال ها دور بودن ازش براش سخت بوده... نمیتونست تظاهر کنه از راهی که داره میره راضیه ...و نمیتونست تظاهر کنه اینکه پدر مادرش به خوشحالی اون ذره ای اهمیت ندادن دلش رو نشکسته...

اون ادم قانعی بود...در واقع تمام چیزهایی که برای به دست اوردنشون تلاش کرده بود رو برای خودش نمیخواست...وگرنه برای اون یه شغل ساده و یه زندگی بی دردسر کنار کسی که دوستش داره نهایت خوشبختی بود...اما مادر پدرش همیشه بلندپرواز بودن و یه پسر باهوش دقیقا چیزی بود که برای رسیدن به چیزهایی که هیچوقت نداشتن میتونستن ازش کمک بگیرن... لوهان مشکلی با رسوندن پدر مادرش به ارزوهاشون نداشت... اما متاسفانه ارزوهای اونا همیشه در جهت مخالف با ارزوهای لوهان جلو میرفت...

اما یه روز لوهان فهمید که همه راه رو اشتباه اومده... خودخواهی پدر مادرش چیزی از علاقه لوهان بهشون کم نکرده بود...اون هنوزم خانواده اش رو عاشقانه دوست داشت فقط از فدا کردن خودش خسته شده بود... از اینکه هرکاری میکرد کافی نبود... و از اینکه خوشحالی خودش همیشه تو اخر لیست اولویت های والدینش قرار داره و اهمیت این قضیه رو دوست هاش بهش فهمونده بودن... بدون اینکه حتی تلاش ویژه ای تو این زمینه بکنن... بکهیون همیشه و در هر شرایطی سعی میکرد لوهان رو به سمت تصمیمی سوق بده که برای خودش بهتره! تصمیمی که حتی اگه لوهان حاضر نیست بهش اعتراف کنه اما لبخند به لب هاش میاره...

لوهان خوب اولین باری رو که به بکهیون گفت میخواد وکیل بشه یادش بود... اخرای سال تحصیلی اخرین سال دبیرستانشون بود و جلوی گیم نت مورد علاقه بکهیون نشسته بودن و لوهان داشت به سوجو خوردن بکهیون چشم غره میرفت چون وسط روز بود و اصلا تایم مناسبی برای مست شدن نبود...اونم وقتی که لوهان میخواست یکی از مهمترین تصمیمات زندگیش رو باهاش درمیون بذاره... وقتی به بکهیون گفته بود میخواد وکیل بشه ابروهای کم پشت دوستش بالا پریده بودن و بعد با پشت دست دهنش رو پاک کرده بود و از لوهان پرسیده بود چه بلایی سر نقشه هاش برای ورزشکار شدن اومده و لوهان فقط به دروغ بهش گفته بود که دیگه علاقه ای به ورزش نداره...چون اون موقع هنوز به بکهیون راجع به تصادفش نگفته بود و بعد بکهیون پرسیده بود وکیل شدن خوشحالش میکنه؟.. و لوهان نتونسته بود جواب بده...بینشون رو سکوت گرفته بود و بعد بکهیون که برای فهمیدن حس های لوهان ظاهرا احتیاجی به جواب از سمتش نداشت گفته بود با تصمیمش مخالفه چون میدونه همچین چیزی لوهان رو خوشحال نمیکنه و لوهان هم عصبانی شده بود و بهش گفته بود ازش نظر نخواسته...اما تمام روز و حتی هفته بعد ذهنش درگیر حرف بکهیون مونده بود... پس چرا...پس چرا پدر مادرش نفهمیدن که خوشحال نیست؟؟

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now