How did the past pass?( Beginning)

4.2K 422 5
                                    


Jk:

هنوزم یادم میاد وقتی که هفت سالم بود خانوادمون چطور از هم پاشید.
من هیچ وقت نفهمیدم کار پدرم چی بوده ولی هرچی که بود با پولش بهترین زندگی رو برامون ساخته بود.
اون یه کارخونه تو خارج از شهر داشت ولی همه چیز وقتی خراب شد که اونجا کاملا ناگهانی آتیش گرفت و از بین رفت!
کم کم اون زندگی بی نقصی که داشتیم از بین رفت چون حالا دیگه پدرم ورشکست شده بود.
هنوزم داد و فریاد هایی که مامانم سر بابام میکشید رو به خاطر دارم.
اون همیشه پدرم رو سرزنش میکرد و قلبش رو میشوند تا اینکه دیگه خبری از این سرزنش ها نشد.

اون ترکمون کردح، پدرم......و من رو
تنها پسری که داشت رو ترک کرد و رفت.  بدون اینکه حرفی بزنه.....
.
.
.
.
.
.
. _پدر! مامان چرا ترکمون کرد؟
ما کار اشتباهی کرده بودیم؟!
اشک تو چشم های پسر کوچولو حلقه زد و لب هاش جمع شد. به راحتی میشد فهمید که سعی داره تا جلوی گریش رو بگیره تا مبادا قلب پدرش بشکنه
پدرش جلوش زانو زد و گفت:

_هی هی...نبینم خرگوش کوچولوم بغض کنه ها

با لبخندی که روی صورتش نقش بست ادامه داد: تو کار اشتباهی نکردی. مامان فقط میخواست که یه زندگی راحت داشته باشه

_درحالی که با انگشت های کوچولوش چشمهاش رو پاک میکرد گفت: پس یعنی بدون ما زندگی مامان بهتر میشه؟!

و همینطور منتظر به پدرش که حالا بنظر میرسید در افکارش غرق شده خیره شده بود
کمی گذشت و پدرش از رو زمین بلند شد و با لبخندی که سعی در حفظ کردنش داشت رو به جونگ کوک گفت:
_خرگوش کوچولو میخوای بریم با هم بستنی بخوریم؟
جونگ کوک با ذوق و چشم هایی که از خوشحالی میدرخشیدن جواب داد
_هومممم
پدرش جونگ کوک رو بغل گرفت و روی گردنش سوار کرد و به سمت بستنی فروشی به راه افتاد
.
.
.
.
.
.
.
.
تحمل سختی های زندگی و بی پولی برای پدرم خیلی سخت بود. معتاد قمار شده بود. همیشه امیدوار بود تا پول ناچیزی که داریم رو دوبرابر میکنه اما همون پول رو هم باخت و معتاد شد.

الان من دیگه هجده سالم شده و دوست ندارم به گذشته برگردم.
یه کار نیمه وقت تو یه کافه پیدا کردم و میتونم خرج خونه و مدرسم رو بدم و حتی از پدرم مراقبت بکنم.

اون از مواد مصرف کردن دست نمیکشه و چیزی که عجیبه اینه که با این که پولی نداره اما این همه سال چطور میتونه مواد بخره؟!
میترسم قدم تو راهی گذاشته باشه که راه فراری نداشته باشه

*صدای شکستن شیشه*

اوه لعنتی،گندش بزنن!

_هی کوکی حواست کجاست؟ امروز اصلا  تو مود خوبی نیستی. با چهره ی نگران ادامه داد ببینم اتفاق بدی که برات نیوفتاد؟!

A rugged road[Vkook]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant