فصل اول

1.4K 88 17
                                    


《بابا مامان داره ازدواج میکنه!》

《مبارکش باشه عروسیه خوبی داشته باشه!》

بای لویین با یه پرش از خواب بیدار شد.گوش هاش و گردنش پر از عرق شده بود.گرمای تابستون هنوز تموم نشده بود و باعث میشد هر روز از گرما بیدار بشه، کف دستاش رو روی پوستش کشید و عرق رو پاک کرد. تازه صبح بود اما داشت از گرما اتیش میگرفت و هر روز صبح همین وضع رو داشت چون چیزی به اسم کولر نداشتند.
با بدخلقی غلطی سر جاش زد و عرق پشت گردنش رو با دست پاک کرد که فقط باعث شد دستش خیس بشه.
تازه سر صبح بود ولی داشت از شدت حرص میترکید.

بالاخره از جاش بلند شد و دمپایی هاش رو پوشید و با کشیدن پاهاش روی زمین، بی حوصله به سمت سینک رفت و سرش رو زیر شیر اب گرفت اب یخ از روی موهای کوتاهش روی گردنش ریخت و خلق خویه گندش یکم بهتر شد.
پدر بای لویین، بای هان کی با یه جارویه کوتاه تند و تند حیاط رو جارو میزد.
اون یه مرد لاغر و بلند ۱۸۵ سانتی متری بود که هر روز توی خودش جمع میشد و تلاش میکرد کار های خونه رو انجام بده.
حالا اگه واقعا میتونست خونه رو تمییز کنه یه چیزی اما بدبختانه همیشه یه گندی بالا میاورد.

واسه همین بود که لویین هر روز بهش غر میزد.
حتی با این وجود که خیلی پدرش رو دوست داشت اما جدیدا فقط مثل یه خار تو چشمش شده بود.

بعد از مسواک زدن دندون هاش یکمی اب داخل دهنش ریخت و تف کرد توی سینک و تازه اون موقع متوجه شد که تموم این مدت اب داشته توی سینک جمع میشده.
اخمش رو توی هم کشید و با ته مسواکش سعی کرد چیزی که جلوی راه اب رو گرفته بود کنار بزنه و وقتی اب وارد راه اب شد تازه متوجه شد چی توی سینک بوده.

با لحن ناله واری داد زد《بابا تو شرت منو انداختی توی سینک...دوباره!》

《چتههههههه؟》
بای هانکی وسط جارو زدن زدن ایستاد و یکم سرش رو بالا اورد تا شاید پسرش رو ببینه.
لوئین سرش رو از دستشویی بیرون کشید و لباس زیر هاش رو که روی بند اویزون بودند شمرد یک، دو، سه...بعله یکی نبود.

از اونجایی که ماشین لباس شوییه درب و داغونشون کنارسینک بود معلوم بود که دوباره موقع شستن لباس ها رو پرت کرده بیرون و باعث شده لباس زیرش بیفته توی اب کثیف سینک و برای همیشه نابود بشه.

《هی نندازیش دور ها! اگه بشوریش بازم میشه پوشیدش!》

بای لوئین که دیگه از شدت حرص از دماغش بخار بیرون میزد با حرص گفت《اگه انقدر دوست داری خودت بپوشش!》

بای لوئین از خونه بیرون زد.
بعد از رد شدن از یه راه باریک اتفاقی به دوستش یانگ منگ برخورد کرد.
اسم یانگ منگ خیلی با شخصیت این پسر جوون متفاوت بود.
پدر یانگ منگ تو یه دهکده زندگی میکرد و زیبا ترین پسر دهکده بود، حتی از دختر ها هم زیبا تر اما از اونجایی که اون زمان مردم اصلا افکار بازی نداشتند توی زندگیش حسابی اذیت شده بود و در نهایت برای درست کردن ژن های به گفته بقیه ضعیفش با یه زن ضمخت و قوی ازدواج کرده بود.
به همین دلیل وقتی یانگ منگ به دنیا اومده بود این اسم رو روش گذاشته بود که به معنیه 'دیو' بود.

مگه معتادی؟ ?Are You AddictedWhere stories live. Discover now