فصل دهم

328 38 10
                                    

********************************

دو زنگ تفریح گذشته بود اما گوهای هنوز برنگشته بود و حتی خبری هم ازش نشده بود.

توی زمان استراحت و هر وقتی که معلم حواسش نبود بچه ها راجب گوهای و بلایی که قرار بود سرش بیاد حرف میزدند.

بای لویین تمام این مدت روی میزش خوابیده بود و با چشم های باز به رو به رو خیره مونده بود.

به محض اینکه اخرین کلاس تموم شد لویین اول از همه وسایلش رو جمع کرد و از جاش بلند شد و از در پشتی کلاس خارج شد و مستقیم به سمت دفتر مدیریت رفت.

بای لویین به بدترین سناریویه ممکن فکر کرده بود، که گوهای اخراج شده و قراره به اردوگاه کار اجباری فرستاده بشه.

اگه مسئله همچین چیزی بود تصمیم داشت غرور و عزت نفسش رو کنار بذاره و از مادرش و شوهر جنرالش کمک بگیره، درسته که هنوز علاقه ایی به گوهای نداشت اما اون پسر بخاطر بای لویین اینکارو کرده بود، اگه گوهای جلو نمیرفت کسی که الان داشت بخاطر دعوا سرزنش میشد خودش بود.

همینطور که عمیقا داشت به این موضوع فکر میکرد تند تند از پله ها پایین رفت، ذهن بای لویین مدام صحنه ایی از گوهای رو میدید که داشت وحشیانه ووه فانگ رو کتک میزد.

اصلا متوجه نشد داره میره توی سینه یه نفر که داشت از پله بالا میومد.

دوتا دست نگهش داشت"این بیرون چیکار میکنی؟"

بای لویین شوکه شده بود اما این گوهای بود که توی پاگرد راه پله ایستاده بود.

هردوشون یک اینچ هم تکون نخوردند و هر دوشون توی فاصله دو تا پله فاصله موندند و به هم دیگه خیره شدند.

این اولین بار بود که لویین داشت به گوهای یک نگاه معمولی و بدون حرص و نفرت مینداخت.

بای لویین پرسید"اومدی وسایلت رو جمع کنی؟"

گوهای با حالت معمولی ایی جواب داد"انقدر خوب منو میشناسی؟"

"بازم برمیگردی؟"

"واسه چی برگردم؟"

حالت صورت لویین یک لحظه عجیب شد، باوزی گوهای رو با دوتا دستش گرفت و با نگرانی گفت"مطمئنم اونجا بهت سخت میگذره، من حتما زود تورو از اونجا بیرون میارم!"

(اردوگاه های بازداشت و کار توی چین واقعا جاهای خوبی نیستند، مثل زندانند برای افراد جوون و لویین فکر میکنه قراره گوهای رو بفرستند اونجا، واسه همین نگرانه )

مگه معتادی؟ ?Are You AddictedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon