e1

4.2K 369 34
                                    

همین که پاش رو توی سالن گذاشت پچ پچ ها شروع شد..
لان وانگجی ...
شاگرد اول رشته حقوق ...
کسی که هنوز فارق التحصیل نشده همه ی دفاتر وکالت دنبالش بودن ...
اینجا چی کار داشت؟
این سالن و این کلاسا کلا ربطی به رشته ی اون نبود و کسی نمیدونست اونجا چی کار داره...
وانگجی به دفتر اساتید وارد شد...
استادش با دیدنش دفتری رو بهش داد
-ببخشید که گفتم بیای اینجا... آخه یه سری ماجرا پیش اومد..‌ حالا مهم نیست...بیا ... این کاریه که باید به عنوان پایان نامه انجام بدی‌...
وانگجی تعظیمی کرد و بیرون رفت
اما همین که بیرون اومد یه نفر از جلوش رد شد و به شخصی که جلوش بود گفت
-ای بابا چنگ چنگ... من که معذرت خواستم!
وانگجی خشکش زده بود...
اون سایه ...
آشنا بود...
بی نهایت آشنا بود...
ممکن بود که ؟
ناخواسته دنبال اون رفت ...
راه نمیرفت...
رسما میدویید ...
اما قبل از اینکه بهش برسه ...
بی خیال شد...
اگه اون شخص اون نباشه چی؟
یه نفر رو دید که از کنارش رد شد...
-ببخشید...
اون شخص برگشت
-بله؟
-اون پسرا رو میشناسید ؟
-بله ... اونا وی ووشیان و جیانگ چنگ هستند...
وانگجی سری تکون داد
-ممنونم...
پس اشتباه نکرده بود...
خودش بود...
سری تکون داد...
سیزده سال...
این سیزده سال خیلی ماجرا ها اتفاق افتاده بود...
وانگجی یادش بود...
سه ماه بعد از رفتن ووشیان ...پدرشون تمام وسایلای اون و زیچن رو بار یه کامیون کرد و بهشون گفت
-بهتره یه مدت از هم دور باشیم...
بعد بدون هیچ حرفی ...جفتشونو سوار وانت کرد و اون وانت راه افتاد ...
هرچی اون و زیچن زجه زدن که نمیخوان برن فایده نداشت...
اون روز آخرین باری بود که پدرشونو دیدن...
اون وانت اونا رو به یه روستای دور افتاده برد...
یه روستای کوهستانی...
اونجا برای اولین بار عمو شون رو دیدن...
عمویی که با پدرشون فقط نسبت مادری داشت و حتی فامیلی هاشون هم یکی نبود ...
اون براشون توضیح داد که از اون لحظه به بعد سرپرستشونه...و بعد فامیلی اونها از وو به لان تغییر کرد...
لان چیرن...عموشون مرد سختگیری بود...
اما اونها رو خیلی خوب بزرگ کرد..
با این حال تنها چیزی که یه امیدی توی دل وانگجی بود دیدن دوباره ووشیان بود ...
خوب درس خوند تا برای دانشگاه بیاد به شهر ...
تا بعد بتونه دنبالش بگرده...
و حالا...
پیداش کرده بود...
باید میدیدش...
خیلی زود ...
اما نه حالا...
#
ووشیان با دستاش بازی می کرد و به شخص روبه روش نگاه نمی کرد
جیانگ فنگمیان دست ووشیانو گرفت
-ببین آ-شیان... اگه مساله آ-چنگه... اون قبلا باهاش حرف زدم... اون دختر...با آ-چنگ نمیخونه... اخلاقاشاون... همه چی.. اما با تو چرا... و اینکه من میدونم...اون دختر تو رو دوست داره ...نه آ-چنگو...
-آخه عمو... من...
-اگه خودت اون دخترو نمیخوای مهم نیست... اما من حس می کنم تو هم...دوسش داری...
ووشیان حرفی نزد
-پس تمومه... فعلا من نامزدیتون رو اعلام می کنم... برای هردوتون این بهتره...
ووشیان سری تکون داد و هیچی نگفت...
یکم بعد بلند شد و از اتاق بدون حرفی بیرون رفت
جیانگ فنگمیان پشت سرش گفت
-بهم اعتماد کن ...اون دختر خوبیه... من مطمعنم که خوشبخت میشین...

when we meet againWhere stories live. Discover now