e6

1.3K 258 58
                                    

زمان ... گه گاهی خیلی زود تر از انتظار میگذشت... سه سال درست عین یه لحظه برای وانگجی گذشت...
وانگجی حالا که به گذشته نگاه می کرد زمان خیلی براش سریع گذشته بود...
نمیدونست جیانگ فنگمیان واقعا عجله داشت تا از شر ووشیان خلاص شه یا چی... چون درست دوماه بعد از اینکه ووشیان از دانشگاه فارق التحصیل شد و توی یه شرکت طراحی بازی مشغول به کار شد مراسم ازدواج اون و ون چینگ رو برگذار کرد... وانگجی اون مدت رو تماما روی دوستی مجدد تلاش کرده بود و حتی بی خیال  تمام دفاتر وکالتی که براش نامه هایی سرشار از التماس مینوشتن تا اونو جذب کنن شد و توی همون شرکتی که ووشیان کار می کرد به عنوان یه مشاور حقوقی مشغول به کار شد...
این باعث شده بود همه متعجب بشن ... حتی عموش بهش زنگ زد و برای ساعت ها دعوا و نصیحتش کرد اما وانگجی گوش نداد...
برای اون حتی یک دقیقه بیش تر ووشیان رو دیدن نعمتی بود و حتی با هزار زحمت خونه ای که برای خودش گرفته بود رو عوض کرد و خونه لی تو همون محلی که ووشیان و همسرش زندگی میکردن گرفت...
بحث ازدواج شد...
وانگجی به عروسی ووشیان دعوت شده بود... باوجود اینکه چیزی توی تمام وجودش فریاد می کشید که نره اما توی عروسی حاظر شد...
نمیدونست چرا انگار ته وجودش امید داشت عروسی به هم بخوره اگرچه که اینطور نشد و اون مراسم با شکوه هرچه تمام تر برگذار شد...
حالا که وانگجی همسایه ووشیان هم بود دوستی اونها عمیق تر هم شد و حتی ون چینگ هم به وانگجی به عنوان دوست صمیمی ووشیان احترام میگذاشت و ووشیان هم مدت بیشتری رو کنار وانگجی میگذروند و حتی اگه مشکلی پیش می اومد با وانگجی درد و دل می کرد...
شاید همین هم باعث شد وانگجی خسته بشه‌‌‌...
خسته از این عشق یک طرفه...
اگرچه راه و روش عوض نکرد!
روز ها همینطور پی هم گذشتند و خیلی زود سال اول زندگی مشترک ووشیان و چینگ گذشت...
تقریبا ماه بعد از اون بود که وانگجی خبر ازدواج جیانگ یانگلی ...خواهر خونده ی ووشیان و جین زیشوان رو شنید و اگرچه به ازدواج نرفت اما تک تک جزئیات اون مراسم رو میدونست آخه ووشیان خیلی روی این مساله حساسیت داشت و تمام سعیش رو داشت که مراسم ازدواج خواهرش بهترین باشه...
البته این چند سال همه ش هم شادی بخش نبود‌..‌.
تقریبا شیش ماه بعد از ازدواج جیانگ یانگلی ... جیانگ فنگمیان و همسرش تصمیم میگیرن به یه تعطیلات برن...
ولی دیگه برنمیگردن...
هواپیمای اونها به دلیل مشکلاتی سقوط میکنه‌...
وانگجی تمام مدت کنار ووشیان موند‌...
چون ون چینگ بنا به یه سری دلایل اون موقع خارج از شهر پیش برادر کوچیک ترش که توی بیمارستان بستری شده بود بود...
و این مدت وانگجی با وجود اینکه میدونست اشتباهه از شادی تو پوست خودش نمی گنجید...
اگرچه ظاهرش نشون نمیداد...
اما با برگشتن اون زن ‌‌...ووشیان سر خونه و زندگیش برگشت و دوباره وانگجی تنها شد‌‌‌...
این برای وانگجی یه تلنگر بود که نمیتونه ووشیان رو همیشه داشته باشه..
و دیدن صمیمیت ووشیان با خواهر و برادر خونده ش...
و فکر به اینکه وانگجی هیچ وقت هیچ وقت نمیتونه حتی به اون درجه از صمیمیت هم برسه که ووشیان اونو به چشم برادر ببینه نه دوست ... صبرش رو کم کم لبریز کرد
این باعث شد که حالا به اینجا برسه...
توی این یک سال و نیم که از اون روز ها گذشته وانگجی احساس می کنه دیگه نمیتونه لام تا کام حرف نزنه...
با مشورت با زیچن تصمیم گرفت همه چیز رو به ووشیان بگه‌...
البته زیچن راجب عشق وانگجی خبر داشت اما هیچ ایده ای نداشت اون شخص یه مرد متاهل عه!
پس دلش رو به دریا زد‌‌...میدونست احتمال اینکه ووشیان عشقش رو قبول کنه و بی خیال رندگیش با همسرش بشه یک در میلیارده... اما تصمیم داشت بگه و می گفت...
به ووشیان زنگ زد تا ازش بخواد توی تایم ناهار همو ببینن و ووشیان هم قبول کرد...
تازه صداش هیجان زده بود و به وانگجی گفت یه چیز مهمی داره که میخواد بهش بگه اما پشت تلفن نمیشه!
وقت ناهار ووشیان به دفتر وانگجی اومد و از اونجایی که وانگجی نمیدونست چطور شروع کنه به ووشیان گفت خبرشو بده...
-من... وایی چطور بگم...خیلی براش ذوق دارم...من دارم بابا میشم!
وانگجی خشکش زد ...
-من که حسابی ذوق دارم دیشب وقتی چینگ بهم گفت نمیتونستم صبر کنم تا به تو و شیجه و چنگ چنگ بگم ! میدونم یکم زشته ... اینکه اینو بهت گفتم اما دیگه باید یه جوری خودمو تخلیه میکردم و مت رفیقیم ! پس گفتم که حتما تو هم خوشحال میشی! مگه نع؟
وانگجی وا رفته بود... باید چی می گفت؟ الان میخواست چی کار کنه؟ امید داشت پدر و مادر اون بچه رو از هم جدا کنه؟
ووشیان داشت جلوش از خیال هایی که برای بچه ش داشت می گفت
وانگجی فکر کرد اصلا واقعا عاشق ووشیانه؟ کسی که عاشقه انقدر خودخواه نیست!
درسته...
نباید خودخواه باشه...نباید انقدر به ووشیان و اینکه یه روز تصاحبش کنه فکر کنه...
اون و ووشیان فقط رفیق بودن...
و دوستا از شنیدن پدر شدن دوستشون خوشحال میشن...
پس چرا وانگجی حس می کرد یه خنجر رو توی قلبش فرو می کنن؟

when we meet againWhere stories live. Discover now