e8

1.2K 254 44
                                    

وانگجی سر ساعت نه خوابید اما ووشیان هر چند ساعت یک بار بیدار می شد و همونطور که دکتر گفته بود با شیشه به اون بچه شیر میداد...
تقریبا ساعت پنج صبح بود که همونطور که روی تخت کنار پسرش دراز کشیده بود خوابش رفت...
وانگجی ساعت پنج و نیم بیدار شد...
اون توی اتاق مهمان خوابیده بود... از جاش بلند شد و بیرون رفت ... به اتاق ووشیان رفت اونو توی کیوت ترین صحنه ی ممکن دید ...
ووشیان به پهلو روی تخت درحالی که شیشه شیر هنوز توی دستش بود خوابش برده بود و اون بچه کنارش روی یه دشک کوچیک طاق باز خوابیده بود ...
وانگجی جلو تر رفت و به اون پسر کوچولو نگاه کرد
چند دقیقه ی بعد اون بچه چشماش رو کمی باز کرد...
با وجود اینکه وانگجی میدونست که چشمای نوزاد ها نمیتونه کسی رو تشخیص بده اما احساس کرد اون بچه بهش خیره شده...
چند ثانیه ای نگاهش کرد و بعد روی لبه ی تخت نشست و دستش رو دراز کرد و نوزاد رو بلند کرد و توی آغوشش گرفت..‌‌.
اون بچه خیلی خیلی سبک و ظریف بود... وانگجی میترسید دستی که باهاش اونو نگه داشته رو تکون بده...
به ووشیان نگاه کرد...
به نظر خسته می اومد...
حسابی غرق خواب بود...
قطعا تمام شب رو مراقب اون بچه بوده
دوباره نگاهش رو به اون بچه داد ...
به این فکر کرد که قبلا چطور دلش میومد بخواد این بچه رو نبینه و به روستا برگرده؟
نوزاد توی بغلش کمی دست و پاهاش رو تکون داد و بعد با صدای ضعیفی گریه رو شروع کرد
وانگجی هول شده بود ...نمیدونست باید چی کار کنه...
الان چرا اون داشت گریه می کرد ؟
میدونست جاش خیس نیست و اون شیشه خالی هم نشون میداد تازه غذا خورده... پس مشکل چیه؟
-بد گرفتیش... برای همین گریه می کنه...
وانگجی نگاهی به ووشیان که باحالت خسته ای بهش نگاه می کرد و این حرف رو زد انداخت...
ووشیان بلند شد و به وانگجی یاد داد چطور باید یه نوزاد رو بغل کنه...
اون فسقلی هم همین که جاش راحت شد ساکت شد و دوباره به وانگجی نگاه کرد...
وانگجی کمی به اون نگاه کرد و بعد سرش رو بلند کرد و به ووشیان که خیره به پسرش بود نگاه کرد...
چند دقیقه ی بعد ... نوزاد رو که خوابش برده بود رو توی رخت خوابش گذاشتند و کنار هم نشستند و به اون نگاه کردند...
وانگجی با اینکه از سکوت بدش نمی اومد اما ترجیه داد اونو بشکنه
-بچه ی....قشنگیه ...اسمش چیه؟
-یوان
وانگجی سرشو تکون داد و حرفی نزد ... حالا اسم اون بچه رو هم میدونست...
دوباره نگاهش رو به اون بچه ی خوابیده داد...
اون فسقلی هیچی نشده حسابی توی دلش جا خوش کرده بود...
بدش نمی اومد تا ساعت ها بهش زل بزنه!
بعد از چند دقیقه ووشیان دوباره رفت که بخوابه و وانگجی توی اتاق نشست..‌
اتاق رو از نظر گذروند... اونجا خیلی شلوغ و به هم ریخته بود... وانگجی بلند شد...
خیلی زود تمام خونه رو جمع کرد و دوباره به اتاق خواب اومد...
کنار ووشیان و پسرش دراز کشید...
همینطوری به ووشیان نگاه کرد و نگاه کرد تا اینکه کم کم چشماش سنگین شد... اما هنوز کاملا پلکاش بسته نشده بودند که زنگ در به صدا در اومد...
ووشیان از خواب پرید...
بلند شد...وانگجی هم همینطور...
نگاهی به ساعت که ۱۲ ظهر رو نشون میداد انداخت
وقتی ووشیان رفت تا در رو باز کنه وانگجی آروم دنبالش رفت و به خروس بی محلی که سر زده اومده بود لعنتی فرستاد...
اون خروس بی محل جیانگ چنگ و خواهرش جیانگ یانگلی بودن...
همین که داخل شدن جیانگ یانگلی نگاه مشکوک و آمیخته با لبخند عجیبی به ووشیان و وانگجی کرد و بعد رفت توی اتاق تا برادرزاده ی کوچولوش رو که این چند روز درست و حسابی ندیده بود رو ببینه
جیانگ چنگ و ووشیان هم دنبالش رفتن... اونها خیلی عادی باهم حرف میزدند و حتی جیانگ چنگ سر به سر ووشیان میگذاشت و کاری کرد که ووشیان لبخند بزنه و آروم بخنده ...
و وانگجی...
عین یه مجسمه خشک شده تماشاشون می کرد
فکرد کرد
اصلا شانسی برای به دست آوردن ووشیان داره؟

when we meet againWhere stories live. Discover now