e11

1.1K 249 79
                                    

ووشیان خشکش زده بود...
وانگجی ادامه داد
-همه مدام میگن اونو فراموشش کن! فراموشش کن...شما دوتا پسرین... هیچ وقت مال هم نمیشین... فراموشش کن ...اون مثل تو نیست...فراموشش کن .‌‌‌..اون داره ازدواج می کنه... فراموشش کن...اون ازدواج کرده...فراموشش کن ...اون بچه داره....
اشکاش روی گونه هاش راه افتادند و روی متکا چکیدند...
-ولی...نمیتونم...دست خودم نیست...میدونم فقط منم که درد می کشم... میدونم ...وحشتناک سخته اینو میدونم...اما نمیخوام فراموشت کنم...عوضش میخوام...بارها و بارها بگم...
نگاهش رو از سقف گرفت و دست ووشیانو که بهت زده کنارش وایساده بود گرفت و تو چشماش زل زد و گفت
-دوستت دارم...
ووشیان به خودش اومد...
اما چی باید می گفت؟
وانگجی بلاخره دستش رو ول کرد و دوباره به سقف خیره شد...
-این خوابو دوست دارم...اینجا تنها جاییه که میتونم بهت بگم و ازم متنفر نشی...میترسم... میترسم که واقعا بگم...گه این حرفا رو تو بیداری بهت بزنم ...ازم متنفر میشی؟
ووشیان بلاخره گفت
-ن...نمیدونم...
-خیلی خستم...خوابم میاد...اما میدونم اگه بخوابم...فردا صبح بیدار میشم و تو...هنوز هیچی نمیدونی...
ووشیان زیر لب گفت
-این بار نه...
-وانگجی زیر پتو رفت و گفت
-ساعت نه عه...وقت خوابه‌‌...
ووشیان به ساعت روی میز نگاه کرد
سالت دقیق ۹ شب بود...
وانگجی چشماش رو بست و چند دقیقه بعد صدای نفس های آروم و یکنواختش که نشون از خواب بودنش میداد تنها چیزی بود که سکوت ایجاد شده رو میشکست..‌.
ووشیان بلند شد و عملا خودشو روی تخت خودش پرت کرد..‌‌.
حالا که احساس وانگجی رو میدونست‌‌‌... باید چی کار می کرد؟
#
وقتی وانگجی بیدار شد ووشیان هنوز بیدار بود اما خودشو زد به خواب...
میشنید و حس می کرد که وانگجی بلند شد و بالا سرش وایساد...
سایه دستش رو از پشت پلکاش دید که به سمتش دراز شد و بعد رو هوا متوقف شد و پایین اومد...
چند دقیقا بعد صدای باز و بسته شدن در اومد و ووشیان فهمید که وانگجی تو اتاق نیست...
تمام شب...ووشیان به احساس خودش و وانگجی فکر کرد...
تمام این مدت...خودشو گول میزد که وانگجی اونو به چشم یه برادر میبینه...
و حالا...
پلکاش رو محکم به هم فشار داد ...
کمی بعد خوابش برد...
و خواب دید..‌
در اصل یه خاطره رو به یاد آورد:
فلش بک (یک هفته بعد از اومدن ووشیان به خانواده ی جیانگ)
ووشیان و جیانگ چنگ تمام مدت توی حیاط دنبال هم دوییدند و انقدر سر و صدا کردند تا خانم یو وادارشون کرد هر کدوم به اتاقاشون برن !
از اونجایی که جیانگ فنگمیان خیلی به شکوفا کردن استعداد های بچه هاش اصرار داشت بچه ها معلم سر خونه داشتند تا بهشون موسیقی و خطاطی و نقاشی و چیز هایی از این دست رو یاد بده‌‌...
و وقتی ووشیان هم به این خانواده اضافه شده بود اون هم از این قاعده مستثنی نبود و با جیانگ چنگ تو این کلاس ها شرکت می کرد
اون روز معلم نقاشی برای سه تا بچه از آینده حرف زده بود
از اینکه روزی با کسی که خیلی دوستش دارن ازدواج می کنن و یه خانواده تشکیل میدن و از بچه ها خواسته بود تصویری از این عروسی ای که براشون توصیف کرده بود بکشن...
ووشیان به نقاشی جیانگ چنگ و جیانگ یانگلی نگاه کرد...
یانگلی خودش رو توی لباس عروس و یه پسری که دوست داشت رو تو لباس دوماد کشیده بود و جیانگ چنگ هم خودشو تو لباس دوماد و یه دختر رو تو لباس عروس کشیده بود...
اما ووشیان نمیتونست نقاشی رو بکشه‌...
فکر کرد چون کسی که دوست داره یه پسره ...پس باید عین یانگلی خودشو تو لباس عروس بکشه!
پس سریع دست به کار شد...
معلمشون وقتی نقاشی ها رو دید متوجه نشد دختر توی نقاشی ووشیان خودشه‌...پس تشویقش کرد که خوب کشیده...
اما آخر شب وقتی سه تایی نقاشی هاشون رو به جیانگ فنگمیان نشون دادن اون فهمید که یه مشکلی راجب نقاشی ووشیان وجود داره...پس خواست تا تنها باهاش حرف بزنه
وقتی تنها شدن جیانگ فنگمیان گفت
-آ-شیان...من درست متوجه نشدم...این دختر توی نقاشی‌..کیه ؟
ووشیان خندید
-منم~
جیانگفنگمیان سری تکون داد
-پس...این..
-این وانگجی عه!
جیانگ فنگمیان وانگجی رو میشناخت...میدونست همسایه ووشیانه و احتمالا رابطه نزدیکی دارن... سعی کرد مثبت فک کنه...ووشیان هنوز خیلی بچه بود که مفهوم چیزی که کشیده رو درک کنه!
پرسید
-چرا اونو کشیدی ؟
-آخه ...معلم گفت که کسی که دوست دارین رو بکشین... گفت یه روزی ما با کسی که دوست داریم عروسی می کنیم... من دیدم که شیجه عروس شده بود چون یه پسرو دوست داشت ... و چنگ چنگ دوماد شده بود چون یه دخترو دوست داشت...من فک کردم پس منم باید عروس بشم...چون یه پسر رو دوست دارم!
جیانگ فنگمیان مضطرب ووشیان رو بغل کرد و رو پاش نشوند
-آ-شیان‌... تو یه پسری و آ-لی یه دختره...یه پسر...نباید یه پسر دیگه رو دوست داشته باشه...متوجه ای؟
-ولی چرا عمو؟ من چنگ چنگ و شما رو هم دوست دارم...یعنی کار اشتباهیه؟
جیانگ فنگمیان یه جورایی خیالش راحت شده بود گفت
-نه عزیزم...اشتباه نیست...تو میتونی دوستای پسر داشته باشی و اونها رو دوست داشته باشی... منظورم این بود که دوتا پسر نمیتونن با هم ازدواج کنن...
-واقعا؟
-آره...
ووشیان نگاه ناراحتی به نقاشیش انداخت...
-ولی... آخه معلم گفت ‌... وقتی ازدواج کنیم دیگه از هم جدا نمیشیم و تا ابد پیش هم میمونیم... من دلم برای وانگجی خیلی تنگ شده... میخوام دیگه هیچ وقت ازش جدا نشم !
-خوب...شماها میتونید تا ابد دوست بمونید باشه؟ آ-شیان..خواهش می کنم دیگه از این چیزای عجیب نکش باشه؟
-چشم عمو جیانگ...
ووشیان اون شب به اتاقش برگشت ...
گیج بود ...
چه اشکالی داشت دوتا پسر همو دوست داشته باشن؟
چه اشکالی داشت با هم عروسی کنن؟
ووشیان مشکلی نداشت اگه مجبور شه مثل یه دختر باشه!
اما نه...
عمو جیانگ ناراحت شده بود...
ووشیان نمیخواست عمو جیانگو ناراحت کنه...
پس نقاشیش رو از دفترش جدا کرد و توی سطل آشغال انداخت...
پایان فلش بک...
ووشیان با صدای گریه آ-یوان بیدار شد...
اما چشم هاش رو باز نکرد..
وانگجی خیلی سریع آ-یوان رو بغل کرد و اونم ساکت شد...
ووشیان که خیالش راحت شده بود تصمیم گرفت به جنگ با خاطرات و احساساتش بره
تا ببینه بلاخره میفهمه باید چه جوابی به احساسات وانگجی بده یا نه؟

when we meet againWhere stories live. Discover now