e5

1.3K 268 20
                                    

ووشیان بعد از اینکه از کلاسش بیرون اومد شخصی رو دید که دم در منتظرش وایساده...
به طرفش رفت
-ون نینگ؟ اینجا چی کار می کنی؟ اصلا چطوری اومدی اینجا؟
-من...اومدم...دنبالت...خوب... خواهر...گفت که....
-خیلخوب متوجه شدم...بیا بریم...
ووشیان همراه ون نینگ به سمت در خروج حرکت کرد ... جایی که ون چینگ منتظرشون بود...
#
وانگجی احساس خوبی نداشت ... سردرگم و گیج بود... دیروز با یه مشاور صحبت کرده بود و اون هم گفته بود که دقیقا مشکلش چیه...
نگفته بود چه کسی اما به اون مشاور گفته بود شخصی هست که نمیتونه حتی یه لحظه هم از ذهنش بیرون کنه...
و اون مشاور هم دعواش کرد که چرا زود تر مراجعه نکرده...
و بعد بهش گفت که دردش چیه...
وانگجی عاشق ووشیان بود.‌..
حالا باید چی کار می کرد؟
ووشیان این روز ها حتی به چشم یه دوست هم بهش نگاه نمیکرد چه برسه به اینکه اونم عاشقش باشه! به علاوه... ووشیان نامزد داشت...
همون لحظه ای که به نامزد ووشیان فکر کرد به در دانشگاه رسید و دختری رو دید  که کنار ووشیان ایستاده و دارن با هم حرف میزدن...
نگاه اون دختر و طرز ایستادنش ... نشون میداد که دوتا هم کلاسی یا رفیق عادی نیستن...
وانگجی خیلی خوب رفتار آدما رو میشناخت...
اون دختر احتمال زیاد نامزد ووشیان بود...
برگشت...
مونده بود میخواد با این عشق یک طرفه چی کار کنه؟
باید کنار می کشید و تا ابد در خفا رنج می کشید یا میموند و مبارزه می کرد؟
صبر کن...
مبارزه؟
برای چی؟
ووشیان یه دختر نیست که بخواد سرش مبارزه کنه!
هرچی هم که بشه.‌..
ووشیان هیچ وقت مال اون نمیشه ...
پس...
بهتره خودشو تا میتونه به ووشیان نزدیک کنه...
نمیشه ووشیانو به دست بیاره و صاحبش بشه.‌‌.. اما میتونه کنارش باشه...
وانگجی تصمیمش رو گرفت...
تا آخرش کنار ووشیان میمونه...
فقط کنارش بودن ...بهتر از کنار کشیدن و تا آخر عمر ندیدنشه...

when we meet againWhere stories live. Discover now