🎬Black Eyed.12🎬

1.8K 375 18
                                    

یکی از افرادش رو دید که با عجله سمتش می اومد، بلافاصله از روی صندلیش بلند شد و پرسید."گرفتینش؟" امّا پایین افتادن سر مرد و من من کردنش، ناامید و عصبیش کرد. "قربان، با موتور فرار کرده. امّا ا-اگه زودتر بریم دنبالش-" کریس اجازه نداد حرفش تموم شه، کناری هلش داد و سمت در اصلی رفت. "قربان؟!"

"همتون بی عرضه این...همتون" دوباره داد زد و این بار توجّه چند نفر از کسایی که تو سالن بودن رو خودش جلب کرد. بی تفاوت نسبت به بقیّه سمت در میرفت که با حلقه شدن دست کسی دور مچش مجبور شد برگرده. با دیدن صورت آشنای بکهیون بالافاصله اخم کرد.

"دیگه چیکار داری؟" با پرخاش پرسید و بازوشو از بین انگشت هاش بیرون کشید. "چانیول کجاست؟ باید قبل از رفتنم ببینمش" اسمشو که از زبون بکهیون شنید بیشتر اخم کرد، قبل از این که زحمت جواب دادن رو بکشه، برگشت و سمت در رفت.

"هی" بکهیون داد زد امّا کریس سمت ماشینش که جلوی در عمارت پارک شده بود رفت. درش رو با خشونت باز کرد و بعد از این که سوارش شد، روشنش کرد و لحظه بعد ماشین از زمین کنده شد. بکهیون، چند نفری رو دید که پشت سرش سوار ماشین هاشون شدن و دنبالش رفتن. تو اون هوای سرد با همون لباس نازک از پلّه ها پایین اومد و سمت خیابون دوید. اون جا چند نفری رو دید که کنار هم ایستاده بودند و دم گوش هم پچ پچ میکردند. "پسره خیلی عصبانیش کرده. با اخلاقی که ازش  سراغ دارم از همین شب استفاده میکنه و میکشتش." بکهیون صداشونو شنید و لحظه ی بعد با بهت به مسیر دور شدن ماشینِ کریس خیره شد.

خواست سمت ماشینش بره که ووک جلوشو گرفت. "رئیس؟"

"چیه؟"

"مهمونی داره تموم میشه بهتره برگردیم" ووک شمرده توضیح داد امّا بکهیون عقب هلش داد. "نمیخوام برگردم. باید برم و ببینم چه اتّفاقی برای اون تن لش میافتاده" وسط خیابون داد زد و باعث شد ووسئوک سریع تر خودشو برسونه. "چی شده؟" با نگرانی پرسید و قبل از این که جوابی بگیره با دیدن بکهیون که سمت ماشینش میرفت بهتر دونست دنبالش بره. "رئیس؟"

"حداقل اجازه بدید ماهم همراهتون بیایم" ووک قبل از این که بکهیون سوار ماشینش بشه گفت و سمتش رفت. موافقت بکهیون کافی بود تا هردوشون سمت ماشین برن و تو ردیف عقبش جا بگیرن.

༺══════════════༻

سردی هوا پوست صورتشو میسوزوند امّا اشک هایی که از گوشه پلکهاش روی صورتش میچکیدن، چشمهاشو گرم نگه میداشتن. پل حسابی خلوت بود و این رو هم گذاشت پای شانسی که جدیداً روی خوشش رو نشون میداد. سرعتشو بیشتر کرد تا اگه کسی هم دنبالش میکرد بهش نرسه. ولی همون لحظه با شنیدن صدای بوق ماشینی، تمام اضطرابش برگشت.

بالافاصله برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. یه ماشین مشکی رنگ با سرعت دیوانه واری پشت سرش میروند و شیشه های دودیش اجازه نمیدادن صورت راننده ش رو تشخیص بده. پای دردناکشو روی پدال موتور فشار داد تا سرعتشو بیشتر کنه اما فقط چند لحظه کافی بود تا اون ماشین مدل بالا ازش سبقت بگیره و جلوتر ازش برونه. نمیدونست چی در انتظارشه اما وقتی اون ماشین لعنت شده چند متر جلو تر ازش وسط جاده پیچید و راهشو سد کرد، مجبور شد سرعتشو کم کنه و متوقف شه.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻Where stories live. Discover now