🎬Black Eyed.45🎬

1.5K 359 117
                                    

شاید یه مرد تو دهه پنجم زندگیش بود. با موهای مشکی و صافㅡ با این حال هنوزم میشد چند دسته تار سفید رو لابلای موهاش دید. یه پیراهن مردونه مشکی تنش بود که دکمه های یقه ش به طرز قابل توجه ای باز مونده بودن و دکمه های سر آستینش هم رو میانه ی ساقش به هم قفل شده بودن.

قد بلندی داشت و اینو بدون هیچ مشکلی میشد از همون فاصله هم تشخیص داد. سرتاپاش سیاه پوش بود و این نشونه خوبی بود تا به همه نشون بده که بعد از این چند ماه هنوز عزاداره. نگاه بکهیون همون طور که سرتاپای مرد رو برانداز میکرد، به صورتش منتقل شد و شاید اگه قبل از این راجع به گفته های ووک تردید داشت الان کم کم داشت بهشون ایمان می آوردㅡ مُدل چهره، چشم ها، لب ها و حتی بیرون زدگی خفیف گوش هاش، بکهیونو یاد چانیول مینداختن. اگه این مرد پدر واقعی چانیول بود، بکهیون میتونست این حجم از شباهت رو تحسین کنه و اگه هم نبودㅡ بنظرش همچین مسئله ای چیزی نزدیک به غیرممکن بود.

هنوز محو تماشای شباهت های عجیب اون دونفر بود که با آخرین قدمی که مرد روی پله های گذاشت چشمِ پارک به منفور ترین کسی افتاد که تو زندگی میتونست ازش نام ببره. "تو...؟!" موهای بهم ریخته و لباس های چروکش باعث میشدن تو نگاه اول ییشتر شبیهِ یه روانی به نظر بیاد و طوری که حالا با انگشت به ووک اشاره میکرد و چشم هاشو گرد کرده بود اصلاً دوستانه به نظر نمیرسید.

ووک انکار نمیکرد که ترسیده. به زور سعی کرد آب دهن شو قورت بده. خواست دهن شو برای گفتن حرف کوچیکی مثل یه احوال پرسی ساده باز کنه که با هجوم ناگهانی جوهیونگ به سمتش، تنها زمانی به خودش اومد که به شدت به دیوار پشت سرش کوبیده شده بود و دست مرد روی گردنش مشت شده بود.

"آقای پارک!!!" صدای جیغ آجوما بلافاصله با لرزش دکوراسیون نزدیک دیوار، به گوش رسید و این بکهیون بود که با وجود فاصله داشتن از اون دونفر منتظر بود که هرلحظه برای کمک به ووک سمتشون بره.

"توی لعنتی... این جا چه غلطی میکنی؟" جملات‌شو از لای دندون‌های به هم چفت‌شده و ردیفش بیرون می‌داد و از شدت عصبانیت به تندی نفس میکشید. ووک تلاش میکرد زیر فشار دست مرد نفس بکشه و با بالا آوردن دستش سعی کرد کمی جوهیونگ رو از خودش فاصله بده. "من. معذرت می خوام" شاید این چیزی نبود که باید بگه اما حالا که داشت چهره یورا رو جلو خودش میدید نمی‌‌تونست جلو عذاب وجدان لعنتیش رو بگیرهㅡ چشم هاش کم‌کم خیس می‌شدن.

جوهیونگ که تا اون‌لحظه برای کشتن ووک هیچ تردیدی نداشت، با دیدن چهره درمونده ی مرد که به غم نشسته بود، نفس تندی بیرون داد و گلوشو به شدت رها کرد. درهرصورت، حاضر نبود جلوی دو نفر مرتکب قتل شه؛ هرچند حالا دیگه هیچی براش مهم نبود اما بازم به یه سری قوانین پایبند بود.

دستی لای موهاش کشید و برگشت. با دیدن پسر جوونی که با یه اخم محسوس بهش زل زده بود، با خشم سمت ووک برگشت. "برای چی اومدی اینجا؟!" ووک همونطور که سعی میکرد با مالیدن گردنش کمی از دردشو تسکین بده نگاهی به چشم های پر از خشم جوهیونگ انداخت. نمیدونست باید از کجا شروع کنهㅡ اما قبل از این که فرصت باز کردن دهن‌شو داشته باشه صدای بکهیونو شنید.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻Where stories live. Discover now