🎬Black Eyed.26🎬

1.5K 324 123
                                    

سمت در اتاقش رفت، دستگیره درو چرخوند و وارد اتاقش شد. قبل از هرکاری سمت کمد گوشه اتاق رفت، خواست مشغول عوض کردن لباسهاش شه که با شنیدن صدای گفت و گوی دونفر از پشت دیوار اتاقش، با تعجب سمت پنجره ی اتاقش برگشت.

بیخیالِ عوض کردن لباس هاش شد و با اخمی که بی برو و برگرد مابین ابروهاش جا خوش کرده بود، سمت پنجره رفت. پرده هاشو کنار زد، با دیدن دو نفری که بالای تخت چانیول ایستاده بودن، اخمش غلیظ تر شد. قبلاً کاملاً واضح به ووک هشدار داده بود، قبل از برگشتنش، از اتاقش بیرون بره و مهم تر از اونㅡ پای کسی رو به اون اتاق باز نکنه.

با قدم های محکم سمت دری که به اتاق پشتی راه پیدا میکرد رفت. دستگیره در رو چرخوند و به شدت بازش کرد. وقتی اون دونفر برگشتن، دکترشو شناخت. شوکه شد.

"رئیس" مرد نسبتاً جوون سعی کرد نظرشو جلب کنه، اما مرد جوونتر بدون توجه به مخاطب قرار گرفتنش، مسیرِ نگاهش کاملاً روی چهره ی رنگ پریده و چشم های بسته چانیول تعیین کرده بود. نتونست جلوی خودشو بگیره و نپرسه. "مُرده؟"

دکتر خنده آرومی کرد. "نه"

"پس تو اینجا چیکار میکنی؟" لحنش مثل همیشه بود، بدون هیچ تغییریㅡ عصبی و پرخاشگر. اما برای دکتری مثل اون تحمل همچین برخوردایی عادی شده بود. "به هوش اومده." چشمهای بکهیون بسرعت تغییر سایز دادند. دکتر ادامه داد: "اما مجبور شدم دوباره آرامبخش تزریق کنم. همین که بیدار شد شروع کرد گریه کردن" دکتر تمام اتفاقاتو براش تعریف کرد.

نگاه بکهیون سمت ووک برگشت. نگاهش به چانیول نبود. مسیر نگاهشو دنبال کرد و به صورت عرق کرده و رنگ پریده ی چانیول رسید. حالا که دقت میکردㅡ میتونست لکه ها اشک های خشک شده رو، رو گونه هاش ببینه.


فلش فوروارد-
یک روز قبل از دورهمی.

خدمتکار پشت دستشو رو پیشونی عرق کردش کشید و غر زد."دیگه خسته شدم" ناله بلندش نظر دو نفری که کنارش ایستاده بودن هم جلب کرد. اونا هم مشغول بودن. اون روز آشپزخونه خیلی گرم و شلوغ بود.


"بیخیال، حداقل خوبیش اینه تا چند
روز قراره یه دل سیر غذا بخوریم"

"و همینطور بنوشیم و مست کنیم" سومین نفر با لحن پرشیطنتی گفت و باعث خنده ی بقیه شد. همون طور که از حرف هاشون پیدا بود، چیزی تا دورهمی بزرگی که نزدیک به یه هفته بحث داغ شهرک کوچیکشون بود، باقی نمیموند. این که بعد از مدت ها قرار بود یه مهمونی بزرگ برگزار شه و تا چند روز بتونن غذای کله گنده هارو بخورن، بقیه رو مشتاق میکرد تا سریع تر و بهتر از همیشه کار کنن.

مطمئناً همه کارها تا فردا تموم میشد. کم کم میزهای بازی وسط سالن چیده میشدن و دخترای جوونی که به عنوان دیلر ها آموزش میدیدن، کم کم خودشونو آماده میکردن. قرار بود به همه خوش بگذره. بکهیون یه شخصیت حرفه ای و پایه تو زمینه همچین مهمونی هایی بود و حالا بعد از گردش یکسال، بالاخره قرعه به نام اون بود.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ