⌊chapter ³⁸⌉

2.4K 516 82
                                    

پارچ آب رو از روی میز برداشت و روی ‌آتش داخل شومینه ریخت. وقت رفتن بود و باید مسافرت کوتاه مدتشون توی همین نقطه از زمان تموم می‌شد. دلش می‌خواست بیشتر کنار چانیول توی این جزیره‌ی خلوت و دنج بمونه ولی به خاطر تماس‌‌های پی‌درپی رئیسشون مجبور بودن برگردند. مرخصی چانیول از زمانی که آفتاب طلوع کرده بود تموم شده بود و رئیس حتی فرصت نداد آفتاب به وسط آسمون برسه و پشت هم زنگ زدن رو شروع کرد. پتوی نازک و مسافرتی‌ای که دیشب چانیول رو خودشون انداخته بود رو از روی زمین برداشت و تا کرد. تخت رو مرتب کرد و پتوی اضافه رو داخل کمد دیواری برگردوند.

-آماده‌ای؟

سمت چانیول چرخید و با سر جواب مثبت داد: «اره تقریبا اینجا رو هم مرتب کردم. می‌تونیم بریم.»

-نیازی به مرتب کردن نبود، بعد از رفتنمون یک نفر میاد اینجا رو تمیز می‌کنه.

دست چانیول رو گرفت و شونه به شونه‌ی هم از ویلا بیرون اومدند. سوار ماشینی که دیروز سوارش شده بودند شدند و چند دقیقه بعد توی همون فرودگاه دیروزی بودند. برخلاف دیروز ‌‌این‌ بار ماشین اون‌ها رو تا جلوی در هواپیما برد و نیازی نبود پیاده‌روی کنند. از ماشین پیاده و سریع وارد هواپیما شدند. باید تا قبل از باریدن بارون از زمین بلند می‌شدند و حتی یک ثانیه هم وقت برای تلف کردن نداشتند. بکهیون روی همون صندلی قبلی نشست و کمربندش رو بست. آب و هوا خیلی برای پرواز مساعد نبود و اگه اصرار‌‌های چانیول نبود خلبان حاضر به بلند کردن هواپیما نمی‌شد. گوشیش رو از جیبش درآورد تا پیام‌هاش رو چک کنه ولی با دیدن آنتن صفر یادش افتاد از کشور خارج شدند و سیم کارتش انتن نمیده. نگران جونمیون بود. ایمیل کریس شوک بزرگی برای جونمیون محسوب می‌شد و الان نباید تنها ‌‌می‌موند.

-اون طوری که دلم می‌خواست پیش نرفت.

صدای چانیول از فکر بیرون کشیدتش و جواب داد: «نه دیروز ‌‌فوق‌العاده بود. انقدر رویایی بود که حتی توی عمیق‌ترین خواب‌هایی که دیدم هم تجربش نکرده بودم.»

-حداقل باید دو روز مرخصی می‌گرفتم تا می‌شد اسمش رو سفر گذاشت.

-شرایطت رو درک می‌کنم. در هر صورت مجبوری تابع دستور رئیس باشی.

چانیول با دقت به دیواره‌‌های هواپیما نگاه کرد و وجب به وجبش رو از نظر گذروند: «فردا صبح همین موقع دیگه خبری از این زندگی اشرافی نیست و من تبدیل به پارک چانیول میشم.»

-ناراحتی؟

-تا حالا انقدر خوشحال نبودم. بلاخره این کابوس تموم میشه.

هواپیما موقع بلند شدن تکون شدیدی خورد و بکهیون با ترس به صندلیش چسبید.

-البته اگه از این پرواز جون سالم به در ببریم.

 ⌊🖤black diamond🖤⌉Where stories live. Discover now