⌊chapter ⁴⁰⌉

2.3K 535 135
                                    

ماشین رو جلوی در کلاب پارک کرد و از ماشین پیاده شد. به تابلوی درخشانی که روش نوشته بودMoon light چشم دوخت و همراه بکهیون به سمت ورودی کلاب راه افتاد. لباس‌هایی که تنشون بود اصلا مناسب کلاب نبود ولی اون لحظه واقعا کی اهمیت می‌داد؟! مهم این بود که کریس رو پیدا کنند و از طریق اون به راوی برسند. وارد کلاب شدن و بازوی بکهیون رو گرفت تا توی اون شلوغی گمش نکنه. همه چی در ظاهر عادی بود و مشکوک‌ترین چیزی که توی اون کلاب بود خودشون بودند که لباس‌هاشون به محیط کلاب نمی‌خورد. دست بکهیون رو کشید و به گوشه‌ی خلوت برد تا کمتر توی اون جمعیت تحت فشار باشند.

-چجوری باید بفهمیم کریس کجاست؟

بکهیون با صدای بلند فریاد زد تا به گوش چانیول برسه و چانیول متقابلا بلندتر جواب داد: «گفت "زیر نور ماه". فکر کنم زیر پامون داره یک اتفاقاتی ‌‌میفته.»

-ضدحال‌ترین اتفاق ممکن اینه که بفهمیم از اول اشتباه حدس زدیم و منظور کریس یک چیز دیگه بود.

چانیول خوب اطراف رو گشت تا ببینه چیزی دستگیرش میشه یا نه اما هیچ در یا دریچه‌ای نبود که بشه توش مخفی شد. کلاب کوچیک و جمع و جور بود و از همون جا می‌شد کل کلاب رو دید. هیچ آدم مشکوکی توی کلاب نبود و اثری هم از راوی و کریس توش پیدا نمی‌شد. کلاب خیلی معمولی‌تر از اونی بود که بشه ازش به عنوان مخفیگاه استفاده کرد و چانیول احتمال داد شاید منظور کریس همون هتلیه که مینهو ازش حرف می‌زد. سرش رو نزدیک گوش بکهیون برد و گفت:

-بهتره بریم فکر نمی‌کنم اینجا باشه.

-یکم بیشتر بمونیم شاید پیداش شد.

-بعید میدونم. این کلاب خیلی معمولی و کوچیکه احمق که نیست همچین جایی پاش رو بذاره.

-باشه بریم.

دست بکهیون رو کشید و دوتایی از بین جمعیت خارج شدند. از کلاب بیرون اومدند و می‌خواستند سوار ماشین بشن که چشم بکهیون به در نیمه بازی که کنار در کلاب بود خورد. در ماشین رو بست و به اون در نزدیک شد و از لای در نیمه باز سرک کشید. از لای در متوجه یک ردیف پله شد که به سمت پایین می‌رفت و به نظر می‌رسید این در به کلاب ارتباط داشته باشه.

-بکهیون. نمیای؟

سمت چانیول چرخید و با سر به در نیمه باز اشاره کرد. چانیول در ماشین رو قفل کرد و با دو خودش رو به بکهیون رسوند: «اینجا دیگه کجاست؟»

بکهیون شونه بالا انداخت و جواب داد: «فکر کنم به زیر کلاب منتهی بشه.»

-میخوای یک سر تا پایین بریم؟

سر تکون داد و روی پله‌ها قدم برداشت. هر چقدر پایین‌تر می‌رفتند راه پله تاریک‌تر می‌شد و وقتی به انتهای پله رسیدند همه چیز توی تاریکی مطلق فرو رفته بود. چانیول با چراغ‌قوه نور انداخت و کف زمین رو روشن کرد. توی راهروی تاریک و باریکی که شبیه یک دالان بود پیش رفتند و به در قهوه‌ای رنگی رسیدند که انتهای راهرو بود. دستگیره‌ی در رو با احتیاط پایین کشید و به محض باز شدن در نور شدیدی توی صورتش خورد. دستش رو جلوی چشمش گذاشت تا جلوی شدت نور رو بگیره و وقتی چشمش کم‌کم به نور عادت کرد متوجه شد توی چه مخمصه‌ای گیر افتاده. راوی به همراه چند نفر مسلح و یک مرد چاقی که لباس عربی تنش بود دور یک میز نشسته بودند و کریس کنار راوی نشسته بود. بکهیون با دیدن کریس یک قدم جلوتر رفت ولی بازوش توسط چانیول گرفته شد و سرجاش متوقف شد.

 ⌊🖤black diamond🖤⌉Where stories live. Discover now