6

1.5K 219 117
                                    

بازم مثل دیروز برگشتنی سکوت سنگینی بینمون حاکم بود و این سکوت حتی بیشتر بهم فرصت میداد تا تهیونگ رو زیر رگبار نگاهام بگیرم!
اون خیلی جدی بود و تماما حواسش رو به رانندگیش داده بود(یا لااقل اینجوری وانمود می کرد!) نمی تونستم باور کنم تهیونگ شلوغ و پرسر و صدایی که میتونه به اندازه پسر بچه ها کیوت باشه،همین تهیونگیه که حالا به طرز جدی و البته جذابی تو خودشه و ساکته!
ولی گمونم من هر دوی این حالاتم دوست داشتم!
دوستش داشتم وقتی خیلی حرفه ای یه دستش رو روی فرمون گذاشته بود و این باعث میشد که خط بازوش بارز تر بشه و رگهای دستش بزنه بیرون!  هارمونی ساعت چرمی ای که دور مچش انداخته بود رو با تی شرت مشکی ای که به تنش چسبیده بود و عضلات سینش رو نشون میداد دوست داشتم!

آی آی آی! می هی تو چت شده؟! وات دِ..؟! (جای خالی رو خودتون پرکنید😁😈) تو از کی تاحالا انقدر جزئی نگر شدی؟! نکنه واقعا ازش خوشت میاد‌..؟!
هه! عمرااا...! درسته که جذابه ولی من به اون فقط به چشم یه مدل عکاسی نگاه میکنم! آره درسته! مطمئنا جز این نیست...لعنتی من خیلی مسئولیت پذیرم،حتی تو وقت غیر کاری هم به همه چی دید هنرمندانه ای دارم!(آره جون خودت!)

بالاخره رسیدیم و من با اکراه از شاهکار هنری ای که جلو روم بود ، چشم برداشتم!
_خیلی خوب رسیدیم!
تهیونگ بالاخره بعداز مدت ها حرف زد! چه جالب داشت باورم میشد که واقعا یه تندیس یونانیه!
هر دو از ماشین پیاده شدیم و نگاهی بهم انداختیم که این معنی رو میداد:" اول چی سوار شیم؟!"
تهیونگ پیش قدم شد:"بیا ! من میدونم اول چی سوار شیم!"
و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد! من فقط با تعجب بهش خیره شدم!
_چیکار میکنی؟!زودباش!
_ها؟! چیکار کنم؟!
_هیچی...بلدی فال بگیری؟!
_هوم؟!
من بازم با گیجی نگاهش کردم که حرصش دراومد:"هوی! تو واقعا امروز خنگ شدیاا...شاید واسه همینه که تا الان سینگل موندی! به نظرت وقتی دستمو به سمتت دراز میکنم چه معنایی داره؟! یعنی دستمو بگیر! مثل اینکه یادت رفته ها...ما حالا یه زوجیم!"
_آ..آهان!
با خجالت از ضایع بازی جدیدی که درآورده بودم،سریع دستشو گرفتم.باورم نمیشد! حالا دیگه انگشتای من قفل انگشتای کشیده و خوش فرم تهیونگ بود!
یهو تهیونگ شونم رو گرفت و به خودش چسبوند!
_می هی! سعی کن واقعا مثل یه زوج رفتار کنیم ، باشه؟! دارن می بیننمون!
از این حرفش شوکه شدم!
_کیا دارن می بینن؟!
_چشم و گوش های مادر و پدرم!
_هُل! باورم نمیشه! ببینم نکنه تو پرنس چارلی ای چیزی هستی ، ها؟!
تهیونگ ریز خندید و ادامه داد:" اینم معضل خانواده های پولداره دیگه....می بینی..؟! اونقدراهم که فکرشو می کنی زندگی راحتی ندارم! حالا هم ضایع بازی درنیار! به پشتتم نگاه نکن! همینطوریشم با قضیه گروگان گیریت آبرومونو بردی!"
_وای...! یعنی از همون اول داشتن مارو می پاییدن؟!
تهیونگ فقط به نشانه تایید سرشو تکون داد.

_بالاخره رسیدیم! بیا اول اینو امتحان کنیم!
با تعجب و البته ترسی که تو دلم بود به روبه روم نگاه کردم!
_تو..تو از من میخوای که به عنوان اولین چیز سقوط آزادو امتحان کنم؟! دیونه ای؟! قصد داری دوست دخترتو بکشی، نه‌.؟!
تهیونگ خنده ی شیطانی ای کرد:" من معتقدم که حساب چیزای سخت و ترسناکو باید اول رسید"
_عاا...مثل تئوری " غذاهایی که دوست نداریو باید اول بخوری" ایه؟!
_آره ...یه چیزی تو همین مایه ها!
_خیلی خوب! حالا بریم یا ترسیدی؟!
با این حرف انگار شجاعت مضاعفی پیدا کردم!
_ عمرا! نمی ترسم! بریم!

Play With MeWhere stories live. Discover now