14 ( Confession )

1.6K 228 300
                                    

_ تو..؟؟!!
پوزخند چندش آوری روی صورتش نقش بست و با چشمایی که انگار می خواستن پوستمو بشکافن و درونمو ببینن ( در این حد هیز :/ ) ، بهم نزدیک شد!
_ خیلی وقت بود که همدیگه رو ندیده بودیم...عجیبه که دلت برام تنگ نشده..!
با حالت کلافه ای گفتم :" چرا باید تنگ بشه..؟؟!! تازه از دستت راحت شده بودم تو این مدت!"
تک خنده ای زد و کلافه دستاشو توی جیبای شلوارش کرد و به نقطه ی نا معلومی خیره شد:" تو هیچوقت نمیتونی از دستم راحت بشی! هیچوقت می هی! اینو تو اون مغز نخودیت فرو کن!"
و این جمله ی آخرشو تقریبا فریاد زد!
_ من اسیر یا برده ات نیستم هیونگ کی!
منم مثل خودش داد زدم!
یه دفعه نگاهشو از اون نقطه ی نامعلوم گرفت و با چشمایی خون گرفته به من نگاه کرد ،" تو الان...چه زری زدی...؟؟!!"
از لحنش شوکه شدم ! با اینکه می دونستم اون ذاتا آدم بی ادبیه و زبون خوشی نداره ، به نظرم این طرز صحبت کردن دیگه زیاده روی بود!
_ درست صحبت کن هیونگ کی! تو اصلا چجوری منو پیدا کردی؟
با همون نگاه خیره روی صورتش بهم نزدیک شد :" همونطور که خودت میدونی ، من تو بوسان آدم دارم ! خبرای اینجا خیلی زود به گوشم میرسه!"
من همینطور سر جام خشکم زده بود و به حرفاش گوش می دادم. اون ادامه داد:" چیه ؟! فکر کردی بعد از اینکه یهو غیبت زد بی خیالت میشم و دیگه دستم به جایی بند نیست؟! کور خوندی!"
عصبی شده بودم! بعد از اون همه اتفاق ناراحت کننده و استرس آوری که برام افتاده بود ، دیگه تحمل این موردو نداشتم!
از لای دندونام غریدم:" هیونگ کی! برای آخرین بار بهت اخطار میدم! دست از سرم بردار!"
اول انتظار نداشت که این حرف رو بزنم و به خاطر همین هم چند ثانیه سر جاش لال موند! ولی بعدش به حالت عصبی ای زبونشو از داخل به لپش فشار داد و پوزخند کجکی و عصبی ای زد که بهم میگفت اوضاع اصلا خوب نیست!
همون فاصله ی کمی که بینمون بود هم با قدمای بلندی که برداشت از بین برد و دیدم که دستش بالا رفت و گویا قراره روی صورت من فرود بیاد که....یه دفعه طی یه حرکت سریع بستر مناسبیو در وسط پاهاش نشونه گرفتم و....با جا خوش کردن قوزک پام در اون نقطه ی حساس ، این صدای پر درد و ناله ی هیونگ کی بود که به گوش می رسید...!
با چهره ای که از درد مچاله شده بود و اخمایی که تو هم رفته بود ، بریده بریده گفت :" تو...تو زنیکه ی وحشی...میدونم چجوری آدمت کنم!"
جدی که اون قصد نداشت آدم شه! حتی تو این شرایط! پس منم از شرایط استفاده کردم و یه مایگری ( یک حرکت پا در کاراته ) زدم تو شکمش و وقتی که از پشت به زمین برخورد کرد ، افتادم روش و از یقش گرفتم ! تقریبا تو صورتش جیغ زدم:" از جون من چی میخوای لعنتی ؟! تو مرتیکه ی عوضییی...! خسته شدم انقدر تموم عمر دنبالم بودی...از این حس مالکیت مزخرفت متنفررممم..!"
از حالت چهرش قشنگ معلوم بود که شوک زده شده و نمی تونه چیزی بگه! راستش این حالت برای خودمم عجیب بود! کم پیش میومد که تو زندگیم آدم پرخاشگری باشم! اونم به این نحو! ولی گمونم توی یه مدت کم این موج احساسات و حوادث ناگوار بود که به سمتم هجوم میاوردن و صبرمو لبریز کرده بودن!
عاشق یه آدم گِی شدن ، دیدن تقریبا مرگ عشقت جلوی چشمات، از دست دادن دوستت ، لاس زدن دوست پسرت جلوی چشمات با یه زنه دیگه و...حالا هم هیونگ کی! کسی که از وقتی که خودمو شناختم خودشو بهم تحمیل کرد! میگفتن که می هی و هیونگ کی برای هم ساخته شدن! هیونگ کی میگفت که من فقط مال اونم و وقتی بزرگ شدیم باید با اون ازدواج کنم! همه میگفتن که خوب ، کی بهتر از اون؟! پسر مایه دار صاحب شرکت ماشین سازی تو بوسان!
ولی هیچکس نمی فهمید که من چقدر از این برچسب زدنا بیزارم! اومده بودم سئول تا به بهونه ی تحصیل از دست اون فرار کنم و حالا...حتی اینم نتونسته بود منو از دستش خلاص کنه!
به وضوح میتونستم جوشیدن خون تو رگامو حس کنم! در اون لحظه ، من حتی قابلیت داشتم آدم بکشم!
مجددا یقشو که هنوز تو دستای مشت شدم بود رو کشیدم و داد زدم:" برو بمیررر...مرتیکه ی توهمی!"
با بلند شدن هرچه بیشتر تن صدام ، بالاخره توجه ی آدمای تو غذاخوری هتل به سمتم جلب شد و از بین اونا این جیمین و تهیونگ بودن که با دیدن اون صحنه ی اکشنِ جذاب به سمتمون دویدن !
_ معلوم هست داری چیکار میکنی می هی؟!
تهیونگ متعجب گفت و سریع رفت پشتم و دستاشو دورم حلقه کرد و سعی کرد منو از روی هیونگ کی بلند کنه!
اصرار ورزیدم ! هنوز کارم باهاش تموم نشده بود:" ولم کن تهیونگ! بذار خودمو خالی کنم!"
اما اون به حرفم توجهی نکرد و همچنان سعی در جدا کردنم داشت و بالاخره هم موفق شد !
اما من مثل بچه های لجبازی که آخرین تلاشاشونم برای به کرسی نشوندن حرفشون میکنن ، توی هوا لنگ و لگد انداختم و این باعث شد که یه لنگه کفشم از پام در بیاد و بیفته جلوی پای جیمین که همونطور شوک زده سر جاش وایساده بود و به دختر خل و چل رو به روش نگاه می کرد!
_ هوی وحشی! آروم باش!
تهیونگ گفت و بعد مخاطبشو جیمین قرار داد:" یاا..جیمین...من به می هی می رسم و حساب مرده هم با تو ! "
جیمین با هول ، تند تند به نشونه ی تایید سرشو به پایین تکون داد:" با..باشه! باشه! تو فقط زودتر می هیو از اینجا دور کن تا کلا این وسط لخت نشده!"
_ ولم کن....!
من همچنان در تلاش بودم که یهو تهیونگ یه دستشو برد زیر شکمم و یه دسشتشو زیر رونم و منو وارونه پشت کولش انداخت!
_ یااا بذارم پایینن..!
_ سیر نشدی انقدر یارو رو زدی؟!
سعی کردم از جلو با پام بکوبم تو شکمش!
_ یاااا! انقدر جفتک ننداز!
بعدم رگباری چند ضربه در باسنم زد و باعث شد که از لگد پروندن دست بردارم:" هوی...وحشیی..کبود شدد..!"
تهیونگ همونطور منو به سمت ماشین برد و عقبش چپوند و خودشم همراه با من سوار شد!
_ یااا! ما تو ماشین چه غلطی میکنیم..؟! چرا منو آوردی اینجاا؟!
_شیش...! آروم بگیر! انتظار نداری که تو اون وضعیت ببرمت وسط جمعیت! میخوای همه با دست نشونت بدن و بگن " این همون دختر وحشیس که از آمازون فرار کرده ؟! "
_ چیش..! من می خوام پیاده شم !
تهیونگ انگشت اشارشو بالا آورد و جلوی صورتم گرفت :" تو هیچ جا نمیری!"
نمی دونم تو اون شرایط با کی لج کرده بودم که نمی تونستم یه جا آروم بگیرم! پس خودمو به طرف در سمت خودم کشوندم و دستمو گذاشتم رو دستگیره تا درو باز کنم که......یهو دستی با قدرت از بازوم گرفت و منو به سمت خودش کشید و صحنه ی بعدی صورت تهیونگ بود که قشنگ به صورتم چسبیده بود و حتی بینی هامون هم به هم برخورد میکرد! چون اون الان لباشو چفت لبام کرده بود و با ولع اونارو تو دهنش می کشید!
سعی کردم یه جوری ازش فرار کنم ولی هم خیلی شوکه بودم و نمی تونستم حرکتی بکنم! و هم اینکه اون کاملا منو بین در ماشین و بدن خودش محصور کرده بود و من کاملا به شیشه ی ماشین چسبیده بودم و نمی تونستم بیشتر از این عقب برم!
اون حتی بیشتر از قبل وزنشو رو من انداخت و با تمام وجود خودشو به سمتم دراز کرده بود و می تونستم رگای گردنشو ببینم که در اثر کش اومدن بدنش و کج شدن سرش طرف من به طرز جذابی بیرون زده بودن!
حس کردم دارم نفس کم میارم و علاوه بر اون هر چی که میگذره تهیونگ بیشتر و بیشتر داره کنترلشو از دست میده ...! پس دو تا دستمو روی سینه ی سفت و عضلانیش گذاشتم و سعی کردم اونو به عقب هل بدمش که روی لبام لب زد :" فقط یکم دیگه!"
قلبم از حرکت ایستاد ! اون داشت چی میگفت؟! دیگه خون به مغزم نمی رسید و از شدت شوک و نفس تنگی داشتم بیهوش میشدم که ...بالاخره قصد کرد و لباشو ازم جدا کرد !
با کنجکاوی به شیشه ی جلوی ماشین چشم دوخت و به بیرون نگاه کرد:" رفت ؟!"
_ چ...چی؟!
_ اون زنه! همون منشی سابق جیمین! یه دیقه از رفتنت نگذشته بود که به مبایل جیمین زنگ زد و وقتی فهمید که سر کارش گذاشتم ، سریع برگشت!
با پوزخندی که روی لباش بود به سمتم برگشت :" باورت میشه؟! فکر کردم گفت براش کاری پیش اومده و باید بره! ولی اون برگشته بود و ازم شماره می خواست! منم بهش گفتم که علاقه ای بهش ندارم! ولی اون ول کن نبود! الانم که تو داشتی بحث می کردی بری بیرون داشت از اینجا رد میشد که منو دید! ببخشید و البته.. ممنون ! تنها راه پیچوندنش این بود که با چشمای خودش ببینه!"
بعدم بی خیال شونه هاشو بالا داد!
" به همین سادگی؟! یعنی همش به خاطر همین بود؟! من بازیچه ی دست این و اونم که همش از من به عنوان راه فرارشون استفاده میکنن؟! انگار این وسط شدم دوست دختر اجاره ای برای این و اون تا دخترارو از سرشون وا کنن!"
_ می هی...حالت خوبه؟! چرا قرمز شدی؟! تو که..تو که این بوسه رو باور نکردی؟!
بعدم لبخند ملیحی بهم تحویل داد !
باورم نمیشد! خدای من! حتی اگه اون گِی باشه هم باز...یعنی انقدر براش آسونه و دم دستی به نظر میام؟!"
_ "شتلق "!
دستمو بالا بردم و یه چک رو صورتش خوابوندم!
همونطور بهت زده بهم خیره شد و حتی اعتراضی هم نکرد!
به جای رد قرمز انگشتام روی صورت سفید و قشنگش چشم دوختم و از دیدن صورت قشنگش که به این حال افتاده و فکر به اینکه من اون کارو باهاش کردم دلم آتیش گرفت! ولی پس من چی؟! تکلیف قلب من این وسط چی میشه؟! منم دلم شکسته بود!
_ "دیگه هیچوقت بدون اجازه ی من بهم دست نزن!"
اینو گفتم و بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم در ماشینو باز کردم و به سوی مقصد نامعلومی بیرون زدم!
**************************************
تنها و برای خودم روی نیمکت پارکی که فاصله ی چندانی با هتل نداشت نشسته بودم و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم!
دلم می خواست گریه کنم! ولی عصبانی تر از اون بودم که بخوام به اشکام اجازه ی جاری شدن بدم!
شاید..شاید اصلا بهتر بود هرچه زودتر این نقش بازی کردنارو تمومش کنم ، هان؟! بعد از اون تصادف به خودم قول داده بودم که حسمو نسبت به تهیونگ کنترل کنم ، ولی ...نه تنها کنترل نشده بود، بلکه هر چی می گذشت شدتم می گرفت!
ولی من نمی تونستم همینطوری ولش کنم! اون برای نجات من توی تصادف به این حال و اوضاع افتاد! همینجوری ول کردنش نامردیه!
_ آه...!
بازدم صداداری کردم! بین عقل و و جدانم گیر کرده بودم!
_ چقدر آه میکشی!
با شنیدن صدای آرومی از پشتم ، از افکارم بیرون اومدم و به سمت صدا برگشتم :" اوه! جیمین...!"
مثل همیشه اون لبخند شیرین و آرامش بخششو به صورتم پاشید و بهم نزدیک شد :" میتونم اینجا بشینم؟!"
_ اوه! البته!
آروم جا به جا شدم و یکم رفتم اون طرف تر تا جارو براش باز کنم که بتونه بشینه.
نشست کنارم و به رو به روش خیره شد :" تهیونگ خیلی نگرانت بود و دنبالت گشت!"
با شنیدن اسم " تهیونگ" اخمام تو هم رفت :" نمیخوام راجع بهش حرف بزنم!"
بالاخره به سمتم برگشت و توی چشمام نگاه کرد :" اونوقت چراا..؟! حداقل بهم بگو تا تنبیهش کنم! اون چه غلطی کرده که انقدر بهم ریختی؟!"
_ هیچی..!
کلافه نفسشو بیرون داد:" بهم اعتماد نداری! برای همینم حقیقتشو بهم نمیگی!"
احساس کردم که ازم دلخور شد! اوه نه! من نباید یکی دیگه هم دلخور می کردم! برای امروز دیگه چوب خطام پر شده بود!
_ نه جیمین..! لطفا اینجوری فکر نکن!
یهو خیلی جدی بدنشو به طرفم چرخوند و تو چشمام زل زد :" پس بذار یه جور دیگه بپرسم! تو از اینکه با تهیونگی پشمیونی؟!"
خیلی جدی و منتظر تو چشمام زل زده بود و منتظر جواب بود !
از سوالش جا خوردم! راستش خودمم در مورد جوابش مطمئن نبودم!" من واقعا از آشنایی و بودن با تهیونگ پشیمون بودم..؟؟!! "
_ مطمئن نیستم!
_ پس هنوز امید هست!
اینو گفت و صورتش به یه لبخند پهن و ملیح باز شد !
با تعجب پرسیدم:" به چی...امید هست؟!"
جواب سوالمو نداد و به جاش در حالی که بلند میشد ، گفت :" هر وقت که حس کردی تهیونگ دلتو زد ، من هستم!"
بعدم چشمکی نثارم کرد :" شوخی کردم!"
خنده ی زورکی ای زدم و با تکون سر حرفشو تایید کردم !" اما واقعا داشت شوخی میکرد ؟!"
_ اوه راستی!
یه دفعه با یادآوری چیزی تغییر جهت داد و جلوم زانو زد!
دست کرد تو جیب بزرگ کتش ...حقیقتش اگه درکی از شرایط نداشتم انتظار داشتم که تو اون حالت ، جعبه ی انگشتر رو از جیبش بیاره بیرون و ازم خواستگاری کنه...ولی به جاش اون یه لنگه کفش کتونی سفید در آورد و جلوی پام گذاشت !
_ پات زخم نشد؟!
و با چشمش به پای لختم اشاره کرد! "وای خدای من!"
"من تموم این مدت با یه لنگه کفش بودم ؟؟!"
خجالت زده دستمو به سمت کفش دراز کردم که بردارم بپوشمش:" م..ممنون که آوردیش!"
اما اون با دستش دستمو پس زد :" خودم پات میکنم!"
خجالت کشیدم:" یااا! مگه من سیندرلام؟!"
نخودی خندید:" آره ..! لقب بدیم نیس! اتفاقا همین چند دیقه پیشم فرار کردی! سیندرلا ورژن وحشیش!"
_ یااا ! خودتی! من وحشی نیستم!
با صدای بلند خندید و سرشو عقب داد.
_ راستی...هیونگ کی رو چیکار کردی؟!
همونطور که خیلی جدی مشغول پوشوندن کفش تو پام بود ، بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :" نگران اون نباش! دهنشو بستم!"
_ چینچااا؟! باور نمیکنم! اون کله گنده ی پررو رو؟! راستش...الان که عقلم سر جاش اومده میبینم که اصلا کار درستی نکردم...اون آدم کله گنده ایه و اگه بخواد..
_ اون کاری نمیکنه!
جیمین حرفمو قطع کرد و ادامه داد:" اگه اون کله گندست من از اون کله گنده ترم! تو هنوز خیلی مونده تا قدرت خانواده ی کیمو درک کنی! "
با گفتن این حرف لبخند دندون نمایی بهم زد که نمی دونستم قرار بود اطمینان بخش باشه یا باهاش ته دلم خالی شه!
دستشو گذاشت رو زانو هاش و بلند شد :" دیگه پاشو بریم! از قبل به تهیونگ زنگ زدم که پیدات کردم و نگران ما نباشه! بریم سوار ماشین شیم و تا یکی دیگه سر و کلش پیدا نشده از اینجا بریم! به تهیونگم گفتم کارای تصفیه حساب هتلو انجام بده!"
بعدم شونه به شونه ی هم راه افتادیم و من تمام اون روزو تا رسیدن به سئول ، و حتی روزای بعدش هم درست و حسابی با تهیونگ حرف نزدم و جو سنگینی بینمون حاکم بود ...!
**************************************
_ یا یااا...باسن گندتو بکش کنار خرس گنده!
_ هوی! من اونقدرم چاق نیستم که کل فضارو اشغال کنم...میدونی؟!
تهیونگ اعتراض کرد:" اصلا مگه خودت اتاق نداری تو این خونه؟! حتما باید بیای جلو آینه ی اتاق من خودتو چک کنی؟!
_ خوب آینه ی تو تمام قده!
بعدم با ریلکسی یقه ی پیراهن زیر کتشو درست کرد!
تهیونگ چشماشو خمار کرد و با لحن آرومی گفت:" یاا...جیمینی..میدونم که همه ی اینا فقط بهانه ان تا بتونی بیشتر پیشم باشی..!"
جیمین در همون حالت دستاش روی یقه ی پیراهنش خشک شد و با حالت چندشی به تهیونگ نگاه کرد:" یاا! مرتیکه ی منحرف..! تو استایل من نیستی..! پس انقدر الکی دل خودتو خوش نکن!"
تهیونگ لب و لوچشو آویزون کرد و خودشو لوس کرد:" آیگووو! جیمینااا! من که تا همین چند شب پیش عسلت بودم...پس چی شد یهو؟! پای کس دیگه ای درمیونه؟! "
به حالت نمایشی هینی کشید و دستشو برد جلوی دهنش و با تعجب به جیمین چشم دوخت:" نکنه همون منشیه ست..؟!"
آب دهن جیمین پرید تو گلوش و سرفه کرد !
تهیونگ خیلی جدی گفت :" پس همونه! واقعا برات متاسفم!"
_ یاااا! مگه من چیکارت کردم که با من اینکارارو میکنی؟! داری باعث میشی بالا بیارم تهیونگ!
تهیونگ اما انگار که هیچ کدوم از حرفای جیمین رو نشنیده باشه ، به سمت منی برگشت که تموم اون مدت تو چهارچوب در وایساده بودم و لاس زدناشونو نگاه می کردم!
" می هی ...کراواتمو برام میبندی؟!"
اولش یکم شوک شدم! از وقتی که از بوسان برگشته بودیم باهم حرف نزده بودیم و حالا اون خودش پیش قدم شده بود! پس فکر کنم...منم باید این بچه بازی رو همینجا تموم می کردم :" اوه! با ..باشه ! بیا اینجا برات درست کنم!"
تهیونگ با کروات توی دستش اومد سمتم که ....
" یااا! بیا اینجا هانی! خودم برات درستش میکنم!"
تهیونگ با بهت به جیمین نگاه کرد :" یاا! داری چیکار میکنی؟!"
جیمین باچشمایی که عطش انتقام توشون معلوم بود و همونطور که بازوی تهیونگ همچنان تو دستش بود، گفت :" چی شده بیبی؟! فکر کردی فقط تو بلدی از این کارا کنی؟! فکر می کردم که دوستم داری! پس حالا چی شد؟!"
تهیونگم کم نیاورد :" اوه! بالاخره! پس بالاخره اعتراف کردی جیمین! می دونستم که حسمون دو طرفست!"
بعدم به حالت نمایشی صورتشو جلو برد تا جیمینو ببوسه!
جیمین هول کرد و صورتشو عقب کشید :" یاا..یااا...داری چیکار میکنی؟!
همونطور که با دو تا دستش صورت تهیونگو نگه داشته بود و سعی می کرد از خودش دور نگه داره ، ملتمسانه به من نگاه کرد:" می هی ...لطفا زودتر باهاش آشتی کن! دوست پسرت دیگه رد داده!"
خوب ...دیدن اون صحنه که تهیونگ هوارو بوس میکرد، هم برای من بامزه و خنده دار به نظر میومد و هم چندش! با اینکه می دونستم تهیونگ گیه ، ولی چون می دونستم که رابطه ی اونا چیزی جز دوستی و این مسخره بازیا نیست ، پس زیاد جدیشون نمی گرفتم!
یهو صدای " آخ " گفتن جیمین بلند شد ....
_ اینجا چه خبره؟!
از شنیدن صدای مردونه ای که در فاصله ی نه چندان زیادی از پشتم اومد ، چند اینچ تو جای خودم پریدم و با چشمای گرد شده به جونگ کوکی نگاه کردم که حالا دقیقا پشت من و تو چهارچوب در وایساده بود و با حیرت به اون صحنه نگاه می کرد!
_ یااا...! خدا لعنتت نکنه تهیونگ...استخونام زیر هیکل خرست شکست!
حالا تهیونگ قشنگ روی جیمین نیم خیز شده بود و فیس تو فیس هم شده بودن !
جیمین از درد صورتش قرمز شد :" یااا! میگم پاشو از روم!"
جونگ کوک مجددا با لحنی متعجب و اینبار کمی عصبی پرسید :" گفتم اینجا چه خبره؟!"
تهیونگ گفت :" معلوم نیست؟! وسط یه کار مهم بودیم که خرابش کردی!
مجددا صدای اعتراضی جیمین بلند شد :" یااا! جونگ کوک حداقل تو بیا اینو از رو من برش دار! همونجا واینستا!"
اما تا جونگ کوک خواست به سمتشون حرکت کنه ، تهیونگ خودش زودتر از روی جیمین بلند شد و اومد سمت من! بدون اینکه مخاطبش فرد خاصی باشه گفت:" می هی تموم مدت اینجا بوده! میتونی از اون بپرسی که اینجا چه خبره!"
جونگ کوک سوالی بهم نگاه کرد :" آه...! هیچی بابا...جیمین داشت کراوات تهیونگو می بست که تهیونگ انقدر مسخره بازی در آورد و خودشو به جیمین نزدیک کرد که...انگار جیمینم خواسته عقب عقب بره که پاش خورده به لبه تخت و افتادن روی هم‌..منم انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد درست حسابی ندیدم چی شد!"
جونگ کوک مشکوک پرسید:" به جیمین نزدیک شه؟!"
شونه هامو بالا انداختم :" طبق معمول داشتن مسخره بازی در میاوردن!"
همون لحظه تهیونگ بهم نزدیک شد و سرشو آورد پایین تا بتونه هم قد من بشه :" از اولم باید میدادم خودت برام ببندیش! "
و به کراوات توی دستش اشاره کرد :" هوف..خیلی خوب! بدش ببینم!"
اون چند ثانیه ای که قرار بود براش کراواتشو ببندم ، با نگاه های خیره ی تهیونگ که صورتمو زیر نظر داشتن ، به اندازه ی چندین سال طول کشید!
انگار می خواست با نگاهش چیزیو بهم بگه که با زبون نمیشد بیانش کرد! شاید چیزی مثل اینکه اون به خاطر رفتار چند روز پیشش ناراحته یا ..!
" خوب ! بالاخره تموم شد! حالا هم اگه اجازه بدید خودمم برم حاضر شم!"
**************************************
بالاخره رسیدیم!
یه ویلا بود که وسط جنگل و فضای سبز ساخته شده بود و پسرا بهش میگفتن " خونه ی جنگلی"! ولی به نظرم برای جنگلی بودن یکم زیادی مدرن بود!
رفتیم جلوی در و زنگ زدیم و بلا فاصله در برامون باز شد.
_ انگار منتظرمون بودن!
جونگ کوک گفت و جیمین ریز خندید:" بدبخت شدیم! الان جین هیونگ دوباره غرغراشو شروع میکنه که چرا دیر رسیدیم!"
تهیونگ با بدخلقی گفت :" اصلا اینی که میگید کی هست؟!"
جونگ کوک ریز خندید و گفت:" خودش که فکر میکنه وُرلد واید هندسامه! " ( خوب مگه نیست؟! :/ )
_ بابا لنگ درازه با شونه هایی پهن!
جیمین گفت و با شیطنت به جونگ کوک نگاه کرد و هردو باهم زدن زیر خنده!
_ خوب دیگه! بریم!
جونگ کوک گفت و جلو تر از همه داخل شد .
فضای داخل خونه از خونه ی جونگ کوک جمع تر و صمیمی تر به نظر می رسید.
با ورودمون ، فرد قد بلندی با همون مشخصاتی که جیمین و جونگ کوک گفته بودن، یعنی شونه های پهن و چهره ی جذاب و پوستی بی نقص با خنده به سمتمون اومد و دستاشو باز کرد و جونگ کوک و جیمینو تو بغلش گرفت:" چه عجب...! بعد از این همه مدت...!"
جونگ کوک گفت:" یااا! هیونگ..خوب خودت خبری ازت نبود!"
بالاخره چشمش به تهیونگی افتاد که اون گوشه کز کرده بود و بداخلاق نگاهشون می کرد:" اوه! راستی تهیونگ! تولد دوبارت مبارک! شنیدم همون یه ذره عقلیم که تو سرت بود به چخ دادی !"
بعدم خودش از حرف خودش زد زیر خنده و برای یه لحظه احساس کردم که دارن شیشه پاک میکنن!
نگاهش به سمت من کشیده شد :" تو هم باید دوست دختر این کم عقل باشی!" بعد با تکون سرش به تهیونگ بغل دستم اشاره کرد و ادامه داد:" واقعا تسلیت میگم بهت! انگار سهم تو هم از این همه آدم اون بوده!" و بعد دوباره با خنده هاش شیشه های خونه رو پاک کرد!
از این همه رک بودن و شوخ طبعیش ، هم تعجب کرده بودم و هم خندم گرفته بود!
رفتم جلو و احترام گذاشتم :" من می هی هستم! خوشوقتم!"
سرشو به نشونه ی خوش آمد گویی تکون داد:" منم همینطور! کیم سئوک جین! هیونگ همه پسرا!"
_ بهتره بگی پیر مجلس!
جیمین گفت و خبیثانه به جین چشم دوخت!
" مهم اینه که از همتون جذاب ترم!"
جین گفت و مارو به سمت جایی هدایت کرد که سه تا مرد کنار هم دیگه نشسته بودن و داشتن باهم خوش و بش می کردن...یکی از اونا همون مرد چال دار توی پارتی جونگ کوک بود! سریع شناختمش و بهش سلام کردم و اونم با خنده ی جذابی جوابمو داد! ولی دو تای دیگه...نیاز به معرفی داشتن که جین زحمتشو کشید ! با دست بهشون اشاره کرد:" خوب می هی شی..به نظر میرسه که نامجونو از قبل می شناسی...! ولی بذار بقیه رو بهت معرفی کنم!"
رو به تهیونگ کرد:" تهیونگ تو هم خوب گوش کن! برا تو هم خوبه!"
و ادامه داد:" این آدم سرخوش که میبینی...هوسئوکه! اونم هیونگ تهیونگ و جیمین و جونگ کوک محسوب میشه! "
هوسئوک که اونم فرد جذابی به نظر میمومد ، با لبخند دندون نما و صدای جیغ مانندی بهم سلام داد!
" بغل دستیش..یونگیه! پیانیست و هنرمند جمعمونه! "
ولوم صداشو پایین آورد:" ولی بهت توصیه میکنم که زیاد نزدیکش نشی! آخه یکم بی اعصابه!"
یونگی که حرف جینو شنیده بود ، اعتراض کرد:" یااا! هیونگ...چرا الکی میگی؟!"
و به طرز عجیبی با اینکه داشت غر میزد ، اون صدای گرفتش برام جذاب اومد !
به همشون سلام مختصری دادم و وسط جیمین و تهیونگ ، روی مبل نشستم!

Play With MeWhere stories live. Discover now