11 (bon voyage)

1.5K 234 223
                                    

خیلی خسته شده بودم!
داشتم به این فکر می کردم که اگه به خاطر اون جوجه ی منحرف ( جیمین) نبود، تا الان صد بار رسیده بودم و شاممو پخته بودم!

همینطور که از پله ها بالا می رفتم ، خدا خدا می کردم که تهیونگ خوش قولی نکرده باشه و هنوز نرسیده باشه!
رمز درو زدم و وقتی تنها چیزی که به استقبالم اومد تاریکی مطلق بود ، نفس راحتی کشیدم و فهمیدم که اون هنوز نیومده!

" تاینیداا...( خداروشکر ) !"
با سرخوشی دستمو زدم رو کلید برق و چراغا رو روشن کردم که...." واح! بچه ی نداشتم افتاد!"

_ ت...تهیونگ تو تاریکی نشستی جلوی در چیکار میکنی؟!
وقتی چراغا روشن شد ، تهیونگو دیدم که دست به سینه روی مبل راحتی جلوی در لم داده بود و با پاهایی که قد دروازه باز شده بودن، به من زل زده بود!

همینطور که به سمت آشپزخونه می رفتم تا خریدای نسبتا سنگین رو روی زمین بذارم، به تهیونگ که هنوز همونجا و چشم به در مثل مجسمه خشک شده بود و نشسته بود ، گفتم:" کم کم داری می ترسونیما..! نکنه داشتی احضار روح میکردی تو تاریکی؟!"
_ آنی! داشتم تورو احضار میکردم!"
حالا از روی راحتی بلند شده بود و در حالی که دستاش توی جیبای بزرگ شلوار گشادش بود ، به سمتم اومد ، درست بالای سرم وایساد و به منی که زانو زده بودم تا محتویات پلاستیکارو خارج کنم،از بالا نگاه کرد و یه لنگه ابروشو داد بالا و با صدای بمی گفت:" تا حالا کجا بودی؟!"
_ معلوم نیست؟! رفته بودم واسه شام خرید کنم!
_ تا این وقت شب؟!
وقتی دیدم تهیونگ انقدر جدی با قضیه برخورد میکنه ، تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بذارم:" آپپاا...! هنوز که ساعت ده نشده...پس چرا انقدر بداخلاق شدی و گیر میدی..؟! هوم؟!"
_ جدی میگم! تا این وقت شب چیکار می کردی؟!
زدم به شوخی و خنده و گفتم : " با دوست پسرم رفته بودم بیرون! حالا که مچمو گرفتی دیگه بهم گیر نده!"
انتظار داشتم که تهیونگم به این شوخی من بخنده! ولی وقتی هیچ صدایی ازش درنیومد،به سمتش برگشتم و اونو دیدم که مثل مجسمه ی بودای مقدس ، هنوز همونجا وایساده و خیلی جدی تو چشمام زل زده!
سعی کردم این جو سنگین و جدی ای که شکل گرفته بود رو نادیده بگیرم:" چیه؟! انقدر دلت برام تنگ شده بود که نمیتونی چشم ازم برداری؟!"
با گفتن این حرف رفتم سمت کابینت و بعد از اینکه دستامو شستم،روی پنجه ی پام بلند شدم تا یه سری مواد مورد نیاز رو از تو کابینت بالایی بیرون بیارم.

یکم دیگه خودمو کش دادم ولی این دیگه آخرش بود! دیگه خودمم میکشتم بهش نمی رسیدم!
" آیشش! حالا چه اصراری بود که دقیقا چیزی که میخوامو تو بالاترین طبقه بذاره؟! "

صدای قدم های تهیونگ رو شنیدم که داشت بهم نزدیک میشد و وقتی درست پشت سرم قرار گرفت، انتظار داشتم که اون دستای درازشو تکون بده و چیزی که میخوامو برام بیاره! ولی به جاش...اون نفس داغشو پشت گردنم خالی کرد و با صدای بمش کنار گوشم زمزمه کرد:" اگه بفهمم حرفایی که زدی چیزی بیشتر از یه شوخی بودن، خودم حسابتو میرسم کیتن!"

Play With MeWhere stories live. Discover now