Chapter-02 [Sehun]

744 249 4
                                    

دلیل اول-سهون؛

روز های یکشنبه یتیم خونه همیشه خلوت و ساکت بود، بچه هایی که چندین سال از من کوچیک تر بودن، این روز از هفته رو همراه با راهبه ها به کلیسا میرفتن و دعا میکردن.
راهبه ها همیشه بهمون دوتا گزینه میدادن، میخوای بری یا نه و زمانی که این سوال از من پرسیده میشد، از اونجایی که فرد مذهبیی نبودم نه میگفتم و تنها توی یتیم خونه میموندم.
سر میز میشستم و نون تست و کره میخوردم...البته که تنها نبودم و همراه پسری که به کلیسا نمیرفت اونجا میشستم، مقابل من نشسته بود و کره داخل ظرف رو روی نون تست میکشید و داخل دهنش میگذاشت و صدای جویدن نون تست تنها صدایی بود که شنیده میشد؛
"فکر میکنی کی یه مامان و بابای خوب میان تا من و ببرن؟!"
صدای ظریف سهون گوش هام رو پر کرد و مجبورم کرد تا به چشم های آبی رنگ و براقش خیره بشم.
سهون خیلی سن کمی داشت و نسبت به چیزهایی که میدونست کوچیک بود، میدونست زمانی که به دنیا اومده بود مادرش اون و روی پله های یتیم خونه رها کرده بود و ترکش کرده بود اما این موضوع باعث نشده بود اعتماد به نفسش پایین بیاد، همیشه میگفت؛ "هرچیزی دلیلی برای اتفاق افتادن دارن"
"حتما یه روز یه خانواده خوب میان و میبرنت"
با حس اطمینان خاطری که نداشتم گفتم و سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم و جرعه ای آب داخل بطری مقابلم بنوشم.
سهون موهای فر کوتاهش رو کنار زد و چشم هاش رو بیشتر از قبل به نمایش گذاشت؛
"اوکی.."
نون تست دیگه ای برداشت و مشغول خوردن صبحونه ش شد، به چهره و لب های سهون نگاه کردم و متوجه شدم که کره روی لب هاش مالیده شده...خیلی سعی کردم اما نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم...سهون برای اهمیت دادن به ظاهرش کوچیک بود، خیلی کوچیک تر از چیزی که بخواد اهمیت بده.
صدای زنگ در سکوت رو شکست و مجبورم کرد به سمت در های فرانسوی یتیم خونه حرکت کنم و در یتیم خونه رو باز کنم اما زمانی که در رو باز کردم چهره پارک چانیول مقابل چشم هام قرار گرفت، لپ های سرخ شده از سرما و لب های ترک خوردش کاری کردن تا لب پایینیم رو گاز بگیرم؛
"از کجا پیدام کردی؟!"
در رو بیشتر باز کردم و چانیول وارد یتیم خونه شد، به اطراف نگاه کرد...پسره ی احمق اون نمیدونست که من یتیمم و فکر میکرد این مکان رویایی با معماری فرانسویی که داره، خونه منه!
"بکهیون...کی بود؟!"
صدای سهون توی سالن ساکت یتیم خونه پیچید و به گوش من و چانیول رسید، بازوی چانیول رو کشیدم و به سمت جایی حرکت کردیم که سهون بود و مشغول کثیف کردن صورت خودش بود اما زمانی که مقابل سهون ایستادیم متوجه شدم که کره روی مو و تیشرتش هم ریخته شده؛
"ســـهون...چه بلایی سر خودت اوردی؟"
به سمت دستمال کاغذی های روی میز حرکت کردم و مشغول پاک کردن صورت سهون شدم اما اون اصلا اهمیت نمیداد، چشم های آبی براقش به فرد پشت سرم قفل شده بود‌، صدای سهون ضعیف تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم اما متوجه سوالش شدم؛
"این دیگه کیه؟"
دستمال کاغذی ها فایده ای نداشتن پس دستمال پارچه ای رو خیس کردم و سعی کردم تیشرت پسر بچه مقابلم رو تمیز کنم اما بی فایده بود؛
"بی فایده س...برو بالا و سریع دوش بگیر، تیشرتت رو عوض کن تا راهبه ها برنگشتن"
نگاهی به من و چانیول انداخت و سریعا به سمت پله ها دوید و بالا رفت، مشغول تمیز کردن میز شدم و چانیول هم کمک کرد تا بشقاب های کثیف رو داخل سینک بزارم.
"منظورت از راهبه چی بود؟!"
صدای چانیول به گوش هام رسید و همونطور که وارد آشپزخونه میشدم لبخندی زدم و چانیول هم پشت سرم حرکت کرد.
ظرف هارو داخل سینک گذاشت اما انگشت هاش به سمت اسکاج روی سینک حرکت کردن و این باعث شد شوکه بشم؛
"نیازی نیست بشوری...خودم انجام میدم!"
اسکاج رو کف دست من گذاشت و عقب ایستاد و مشغول شستن ظرف های داخل سینک شدم.
"خب...نگفتی منظورت از راهبه چی بود؟!"
"ممم...منظورم همون پرستار بود!"
"پرستار؟؟ پس خانوادتون کجان؟!"
نیم نگاهی بهش انداخت و سعی کرد بغضش رو قورت بده؛
"مردن..."
انگار که چیزی داخل ذهن چانیول روشن شده بود چون به اطراف نگاه کرد و تازه متوجه اتاق های بیش از حد توی طبقه دوم شد و دوباره به سمت بکهیون برگشت؛
"م...منظورت اینه که تو، توی یتیم خونه زندگی میکنی؟!"
شستن ظرف ها به پایان رسیده بود و حالا مشغول خشک کردن دست هاش با دستمال پارچه ای کنار سینک بود؛
"بله چانیول...من یتیمم"
"اوه...ما هفت ساله که هم مدرسه ایم، چطوره که نفهمیدم؟!"
"ممم...چون هیچکس بجز معلم ها این موضوع رو نمیدونن...."
"بخاطر همین میخواستی که...."
"خودم رو بکشم؟!"
میون حرف چانیول پرید و پوزخندی زد؛
"فکر کن پارک چانیول، من امسال هیجده ساله میشم و هیچکس دوست نداره که یه پسر جوان رو به فرزندخوندگی قبول کنه و نهایتا من از اینجا بیرون پرت میشم، زمانی که نتونم خرج زندگی و مدرسه م رو بدم و البته که جایی هم برای موندن نداشته باشم...توی خیابون میمونم و مرگم زجر آور و مرحله به مرحله میشه...پس اره، این یکی از دلایلیه که میخواستم بمیرم!"
"هنوز که هیجده سالت نشده...میتونی دنبال کار بگردی و پول جمع کنی، اینطوری زمانی که هیژده سالت بشه دیگه مشکلی...."
"اینطور که فکر میکنی نیست، تو خانواده داری تا ساپورتت کنن و مطمعنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد....اگه همین الان هم بمیرم خوبه!"
ابروهای چانیول توهم کشیده شدن و فکش به نشونه عصبانیت باز و بسته شد و همین باعث شد به فکر فرو برم...اصلا چرا یه غریبه انقدر به زنده موندن من اهمیت میداد؟ مگه در حقش چه لطفی کرده بودم؟
"نه...مگه خودت نگفتی ده روز وقت دارم، پس صبور باش تا ده تا دلیل بهت بدم که باید زنده بمونی!!"
بکهیون پوزخندی زد و دستش رو محکم به قفسه سینه چانیول کوبید و به سمت در خروجی اشپزخونه حرکت کرد؛
"موفق باشی...اینم از روز اول، دلیل اول چیه؟!"
چانیول سکوت کرد و زمانی که بکهیون خواست چیزی بگه، صدای دویدن های سهون گوش هاش رو پر کرد...سهون با موهای اشفته تر از قبل و تیشرت جدیدی که به تن داشت به پایین راه پله ها رسید و مقابل بکهیون ایستاد؛
"راهبه ماری که نیومده هنوز؟"
انگشت هام رو به سمت موهای سهون حرکت دادم و تکونشون دادم و لبخندی زدم؛
"هنوز نه"
انگشت های سهون دور مچ بکهیون حلقه شدن و حرکت دست بکهیون رو متوقق کردن؛
"وقتی برگردن...میتونیم بریم بستنی بخوریم؟!"
بکهیون به پایین خم شد و بوسه ای به پیشونی سهون زد؛
"البته.."
سهون به چانیول که پشت سرم ایستاده بود نگاه کرد و انگشت اشاره ش رو بالا گرفت؛
"اونم میتونه بیاد..."
چانیول به چشم های منتظر بکهیون خیره شد و لبخندی زد و لب هاش رو تر کرد؛
"دلیل اول، سهون!"

T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)Where stories live. Discover now