Chapter-09 [Mom & Dad]

470 193 4
                                    

دلیل هشتم-پدر و مادر؛

تنها چیزی که از خانواده بکهیون براش باقی مونده بود عکسی بود که روز عروسی پدر و مادرش گرفته شده بود.
مادرش با موهای خرمایی رنگ و داخل لباس سفید رنگ عروسیش جلوی پدرش ایستاده بود، دسته گل رز های قرمز بین انگشت هاش فشرده شده بود و پدرش بهش خیره بود، طوری که انگار بزرگ ترین نعمت دنیاس.
بکهیون چشم هاش رو باز و بسته کرد و توی همین لحظه قطره اشکی روی عکس افتاد و به آرومی زمزمه کرد؛ "گاد...خیلی دلم براش تنگ شده.."
بکهیون با شنیدن صدای قدم های کسی داخل اتاق فورا عکس رو زیر بالشت گذاشت و رد اشکش رو پاک کرد که صدای چانیول گوش هاش رو پر کرد.
"چی رو قایم میکنی؟!"
چانیول خم شد تا بالشت رو زیر و رو کنه اما بکهیون متوقفش کرد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد؛ "هیچی..."
چانیول بیخیال شد اما فورا بکهیون رو روی تخت خوابوند و روش خم شد.
نفس بکهیون بخاطر این حرکت یکدفعه ای چانیول بند اومد و برای یک لحظه گونه هاش به رنگ قرمز دراومدن، چانیول پوزخندی زد، پایین تر رفت و دم گوش بکهیون زمزمه کرد؛ "پس انگار باید به زور ببینم چی ئه.."
قبل از اینکه بکهیون بتونه کاری کنه چانیول دستش رو به سمت زیر بالشت حرکت داد و راز مخفی بکهیون رو بین انگشت هاش گرفت و توی همین لحظه صورتش به شکل پوچی دراومد.
بکهیون حس کرد چانیول فراموش کرده تو چه پوزیشنیه پس فشاری به قفسه سینه چانیول اورد و چانیول رو کنار زد، از حرکت چانیول خوشش نیومده بود و عصبی بود پس چیزی نگفت و سعی کرد عکس رو از بین انگشت های چانیول بیرون بکشه...نمیخواست گستاخ باشه فقط دوست نداشت توسط چانیول قضاوت بشه...چانیول قضاوت کننده نبود، بود؟!
"خیلی خوشحال بنظر میان.."
بکهیون سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و درجواب زمزمه کرد؛ "یا بهتره بگی خوشحال بنظر میومدن.."
چانیول چیزی نگفت و لبخند محوی زد و توی همین لحظه بکهیون عکس رو سرجاش برگردوند و نفس عمیقی کشید.
"میدونی من فکر میکنم یه دلیل داشته که تو داخل ماشین همراه با خانوادت نبودی"
بکهیون به چانیول نگاه کرد و توی همین لحظه قطره اشکی از گونه ش به پایین سر خورد؛ "ولی من باید باهاشون میبودم..."
چانیول جلو اومد و گونه بکهیون رو محتاطانه نوازش کرد و همین باعث تعجب بکهیون شد.
"اونا نمیخوان تورو ناراحت ببینن بکهیون...پس ناراحت نباش.."
"نمیفهمی چانیول...تو درک نمیکن..."
توی همین لحظه لب های چانیول روی گونه بکهیون فرود اومدن و باعث شدن صحبت بکهیون نصفه باقی بمونه.
برخورد لب های سرد چانیول با گونه گرم و داغ بکهیون ترکیب چندان زیبایی نبود اما برای بکهیون...این درست ترین اتفاقی بود که توی زندگیش افتاده بود!
لب های چانیول جدا شدن و زمانی که بکهیون به خودش برگشت متوجه قرمزی گوش های چانیول شد، لبخندی زد و به چانیول نگاه کرد که چطور از سر خجالت با پتوهای زیر انگشت هاش بازی میکرد و از نگاه کردن به بکهیون طفره میرفت اما توی همین لحظه صدای لرزون و استرسی چانیول اتاق رو پر کرد؛ "خ...خب...دلیل هش..هشتم...خانوادت!"

T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)Where stories live. Discover now