Chapter-11 [You]

720 231 34
                                    

دلیل دهم-تو؛

بکهیون نمیتونست چانیول رو داخل مدرسه پیدا کنه و متعجب بود چانیول برای روز آخر چه برنامه ای داره، توی تمام این روزا خوشحال تر از قبل شده بود و همیشه فکر میکرد چه اتفاقی میفتاد اگه چانیول هیچوقت از بالای صخره کنار نجاتش نمیداد!
اتفاق خاصی نمیفتاد فقط؛ کیک پزی با چانیول رو از دست میداد، قبول شدن تو دانشگاه مورد علاقه ش رو از دست میداد و بعد هم...بعد هم...بودن با چانیول رو از دست میداد.
فاک...اون الان اعتراف کرد که از چانیول خوشش میاد؟!
بکهیون سعی کرد حقیقت اینکه علاقه ای به چانیول داره رو انکار کنه اما سعی داشت کی رو گول بزنه؟؟ خودش رو؟؟
بعد از اینکه بکهیون نتونست چانیول رو پیدا کنه تصمیم گرفت به سمت یکی از دوست های چانیول بره و ازش بپرسه...بکهیون اغلب چانیول و سوهو رو بیرون از مدرسه هم میدید پس بنظر میومد دوست های صمیمی باشن.
بکهیون به سمت سوهو حرکت کرد که به کمد کتاب هاش تکیه داده بود و لبخند به لب داشت.
"میتونم کمکت کنم؟!"
بکهیون به چشم های قهوه ای رنگ سوهو و بعد به بقیه افراد که اطراف سوهو ایستاده بودن نگاه کرد، سوهو متوجه شد بکهیون از حضور دوست هاش ناراحته پس برای خودش و بکهیون چند دقیقه وقت خرید.
بعد از چند ثانیه بکهیون به حرف اومد و زمزمه کرد؛ "میدونی چانیول کجاس؟!"
سوهو نگاه عجیبی به بکهیون انداخت، ابروهاش بالا پریدن و سعی کرد لحنش رو ملایم نگه داره؛ "تو کی هستی؟!"
بکهیون آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد آروم باشه...توقع داشت فقط متوجه شه چانیول کجاست.
"من بیون بکهیون ام...فقط یه دوست ام!"
"واو...تو بکهیونیی؟؟ بیون بکهیون؟!"
"بله.."
"واو.."
بعد چند ثانیه بکهیون منتظر جمله بعدی سوهو موند، بعد از چند لحظه، لب های سوهو تکون خوردن اما صدایی به گوش بکهیون نرسید و بکهیون سعی کرد حرکت لب های سوهو رو بخونه؛ "روز دهم.."
بکهیون تعجب کرد...یعنی چانیول راجب همه چیز به سوهو گفته بود؟؟ اونا دوستای صمیمی بودن اما بکهیون توقع داشت این یه مورد شخصی باشه و بین خودشون دوتا باشه...نکنه به همه افرادی که میشناخته راجب اتفاقات بینشون گفته؟!
"میتونی بهم بگی چانیول کجاس یا نه؟!"
سوهو دستش رو بالا اورد و ضربه ای به پیشونی خودش زد؛ "مرتیکه ترسو.."
"منظورت چیه سوهو؟!"
"حتما چون روزه آخره استرس داره...بیا سوار ماشین شو میبرمت خونه ش!"
بکهیون نمیدونست سوار شدن ماشین فردی که اصلا نمیشناسه کار درستیه یا نه اما اون واقعا احتیاج داشت چانیول رو ببینه.
تو طول مسیر هیچ صحبتی بین بکهیون و سوهو رد و بدل نشد و همین فضا رو معذب کرده بود...تمام فکر و ذهن بکهیون پیش چانیول بود و توی همین لحظه نفس عمیق و صدا داری کشید.
"رسیدیم"
بکهیون به اطراف نگاه کرد و متوجه خونه سفید رنگ رو به روشون شد.
"ممنون"
بکهیون همینطور که ماشین پیاده میشد گفت و لبخند زد، زمانی که خواست به سمت خونه حرکت کنه صدای سوهو توجه اش رو جلب کرد؛ "هی بکهیون...خودت و نکش!"
"چ..چی؟!"
بکهیون تعجب کرده بود و توی همین لحظه سوهو سرش رو تکون داد و لب هاش رو تر کرد؛ "کاری نکن که بعدا پشیمون شی.."
بکهیون چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه ماشین قرمز رنگ سوهو از خیابون خارج شد و بکهیون به سمت در ورودی حرکت کرد و زنگ در رو فشار داد.
بعد از چند ثانیه خانومی مقابل بکهیون ایستاد، چشم های سبز رنگ درست مثل چانیول....بکهیون لب هاش رو تر کرد و لبخندی زد؛ "چانیول خونه س؟!"
خانومی که لبخند پهنی به لب داشت کنار رفت و به بکهیون خوش آمد گفت.
بکهیون به پارکت های براق خونه خیره شد، نمیخواست خونه رو کثیف کنه پس شروع کرد به دراوردن کفش هاش که صدایی توجه اش رو جلب کرد؛ "اوه نیازی نداری عزیزم..من مادر چانیول ام...خوشبختم!"
"منم بکهیون ام!"
"از دوستای چانیول ئی؟!"
"اوهوم..هردوتامون به یه مدرسه میریم!"
"واو...بکهیون، تو کدوم دانشگاه قبول شدی؟!"
"دانشگاه برون!"
دست مادر چانیول روی لب هاش قرار گرفت و تعجب کرد؛ "تو همون پسری هستی که چانیول بورسیه ش رو بهش داده؟!"
"چ..چی؟؟"
توی همین لحظه صدای چانیول سالن رو پر کرد؛ "مامان...کی جلو دره؟!"
بکهیون برگشت و به چانیول خیره شد که بالای پله ها ایستاد بود، لبخند چانیول محو شد و تن صداش پایین تر اومد؛ "اوه بکهیون...نمیدونستم تویی!"
بکهیون دستش رو مشت کرد و متوجه شد چانیول از قصد تمام امروز ازش مخفی شده بوده؛ "چیه چانیول؟؟ نکنه توقع داشتی خودمو کشته باشم؟!"
چانیول سرش رو به نشونه منفی تکون داد و به بالا اشاره کرد؛ "بیا بالا!" و سالن رو ترک کرد.
بکهیون چیزی نگفت و بدون توجه به مادر چانیول به سمت طبقه بالا رفت و زمانی که به بالا رسید اولین در اتاقی که نیمه باز بود رو فشار داد و با دکوراسیون فوقالعاده گرونی رو به رو شد، تعجب کرد چون چانیول هیجوقت نگفته بود وضع مالی خوبی داره.
بکهیون وارد اتاق شد و توی همین لحظه چانیول به حرف اومد؛ "بکهیون...میتونم توضیح بدم..."
"چرا بورسیه ت رو دادی به من؟!"
"چون میدونستم بهش نیاز داری"
"نیاز ندارم چون پولداری، بورسیه ت رو بهم ببخشی...میدونم بهش نیاز نداشتی اما حق نداشتی بهم ترحم کنی.."
چانیول چشم هاش رو بست و به ارومی زمزمه کرد؛ "بهت ترحم نمیکنم..."
"بهم ترحم میکنی...تمام این مدت بخاطر ترحم میخواستی نجاتم بدی!"
"اینطوری نیست...واقعا تمام این مدت اینطوری راجبم فکر میکردی؟!"
اشک داخل چشم های بکهیون جمع شد، نمیتونست تمام این احساسات رو کنترل کنه...همه چیز سنگین تر از قبل شده بود و تحمل سخت تر شده بود.
"پس چرا تو روز آخر داری جوری وانمود میکنی انگار هیچ قراری نداشتیم؟؟ چرا من و تنها گذاشتی؟ نکنه منتظر بودی فردا اسمم رو از اخبار بشنوی که خودم رو کشتم؟"
"اینطور نیست بکهیون...من تمام شب رو فکر میکردم چه دلیل خوبی بهت بدم که بمونی...اما چیزی نداشتم"
بکهیون بیشتر به چهره چانیول خیره شد و متوجه رگه خون های داخل چشم هاش شد، گودی های سیاه زیر چشمش که نشونه کم خوابی بودن باعث شدن بکهیون حس گناه کنه اما این موضوع نمیتونست اشک هاش رو متوقف کنه.
چانیول از روی تخت بلند شد و مقابل بکهیون ایستاد، انگشت هاش بالا اومدن و گونه بکهیون رو لمس کردن؛ "گریه نکن بکهیون...لطفا گریه نکن.."
چانیول نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست؛ "بیبی لطفا گریه نکن.."
بکهیون چشم هاش رو باز کرد، با شنیدن کلمه بیبی قلبش به وحشت افتاده بود...حس خوبی داشت و نمیدونست چطوری توضیح بده.
بکهیون متوجه نگاه خیره چانیول روی لب هاش شد و زمانی که خواست جلو بره چانیول ایستاد و نگاهی به چشم های گریون بکهیون انداخت؛ "میخوام که این کار و درست انجام بدم.."
بکهیون پیشونیش رو به پیشونی چانیول چسبوند و نفس عمیقی کشید؛ "منظورت چیه؟!"
"دوستت دارم.."
بکهیون چشم هاش رو بست و به یاد اخرین باری افتاد که کلمه دوستت دارم رو شنیده بود، زمانی بود که مادرش بیمارستان بود.
پدرش بعد از تصادف بدون وقفه مرده بود اما مادرش زمان کمی داشت و زمانی که بکهیون کنارش ایستاده بود گونه بکهیون رو نوازش کرده بود؛ "دوستت دارم بکهیون...روزی میرسه که تو پسر قوی ایی میشی!"
بکهیون نفس عمیقی کشید و لب های چانیول رو به دندون کشید، چانیول جواب بوسه رو به نرمی داد و دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد.
بکهیون رو جلوتر کشید و لب هاش رو عاشقانه بوسید.
بعد از چند ثانیه چانیول لب هاش رو جدا کرد و به بکهیون خیره شد، نفس نفس میزد اما جمله ش رو گفت؛ "من دلیلی برای روز دهم ندارم بکهیون...ولی...کنارم میمونی؟!"
بکهیون بدون تردید سرش رو به نشونه مثبت تکون داد؛ "معلومه که میمونم.."
چانیول، بکهیون رو جلو کشید و دوباره لب هاش رو بوسید و بین بوسه هاش با لحن آرومی زمزمه کرد؛ "عاشقتم بکهیون..."
بکهیون بوسه رو شکست و با لبخندی که نمیتونست کنترل کنه به چانیول خیره شد؛ "دلیل دهم چانیول.....تو چانیول...عاشقتم پارک چانیول!"

×××××××××××××××××××××××××××
سلام، ممنون از همگی اگه تا اینجا با ده دلیل همراه بودید.
امیدوارم دوستش داشته باشید و وجود کوتاه بودن ـش با خوندنش تایم خوبی رو سپری کرده باشید.
اگه این مینی فیک رو تا انتها خوندید، به مترجم یه نظر بدهکارید، نظر خوب/بد و یا انتقادی که مفید واقع بشه.
ممنون از همگی، برای باقی فیک ها صفحه واتپد یا چنل تلگرام با ایدی زیر رو چک کنید؛
Cyber_fiction@
×××××××××××××××××××××××××××

T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)Onde histórias criam vida. Descubra agora