Chapter-03 [Dancing]

647 222 3
                                    

دلیل دوم-رقصیدن؛

مادر من همیشه عاشق رقص بوده، زمانی که توی سن نوجوانی بود رقص های بالاد زیادی رو انجام میداد، قبل از اینکه توی هفت سالگی از دستشون بدم به من هم چند قدم از بالاد رو یاد داد و زمانی که از دستشون دادم، رقص رو رها نکردم چون رقص...تنها چیزی بود که از مادرم به یاد داشتم و با وجود اینکه هزینه کلاس ها رو نداشتم، خودم به خودم آموزش دادم و روی انعطاف بدنم کار کردم.
زمانی که به دوازده سالگی رسیدم رقصیدن رو ادامه ندادم چون حس پوچی درونم رو شخم زده بود و امیدم رو از بین برده بود و من واقعا حس خوبی به هیچ چیزی نداشتم و به معنای واقعی میتونستم حس نا امیدی رو داخل خودم حس کنم و خب بزارید از اشتباه امروزم بگم؛ امروز زمانی که پارک چانیول ازم پرسید همیشه دوست داشتی چیکاره بشی از دهنم بیرون پرید و به "رقاص" شدن اشاره کردم.
چانیول چیز دیگه ای نگفت و هردو سوار ماشین شدیم و راجب جایی که من و میبرد چیزی نمیگفت و زمانی که رسیدیم با استیج مشکی رنگ  رو به رو شدم و چانیول جمله ای رو زیر گوشم زمزمه کرد و من و به سمت استیج هول داد؛
"امروز قراره برقصی بکهیون"
چشم هام از حدقه بیرون زده بودن و میتونستم قسم بخورم انتظار همچین چیزی رو نداشتم؛
"چ..چی؟؟ شوخی میکنی دیگه؟ من حدود شیش ساله که نرقصیدم!!"
میتونستم صدای خنده لعنتی پارک چانیول رو بشنوم و توی ثانیه بعد زیر گوشم زمزمه ای کرد و من و به سمت استیج مقابل صندلی های خالی هول داد؛
"هنوز دیر نشده بکهیون"
روی استیج ایستاده بودم و ناگهان نور های استیج روی بدنم افتادن و چشم هام رو اذیت کردن، همین باعث شد دیدن دوباره چانیول برام سخت تر بشه، انگشت هام رو روی چشم هام گذاشته بودم و به پایین خیره شده بودم...به سمت پله ها حرکت کردم؛
"چانیول...فکر کنم بهتره بریم!!"
تقریبا به پایین پله ها رسیده بودم که چانیول مقابلم ایستاد و جلوم رو گرفت و مچ دستم رو بین انگشت هاش اسیر کرد، من و دوباره روی استیج کشید و دکمه ریموت بین انگشت هاش رو فشار داد و اهنگ فوق العاره ریتمیک اشنایی پلی شد.
"اگه نرقصی...مجبوری که با من برقصی بکهیون!"
"ولی من..."
قبل از اینکه بتونم جمله م رو تموم کنم دست قوی چانیول پشت کمرم قرار گرفت و لعنت، دوباره حس خوش پرواز پروانه های توی قلبم رو احساس کردم و این باعث شد لبخندی روی لب هام بشینه اما نمیتونم دروغ بگم...پارک چانیول توی رقصیدن افتضاح بود و چندین بار پاهام رو لگد کرد و هر بار من بدون اخم ادامه دادم اما هردفعه خودش به پایین نگاه میکرد و معذرت خواهی کوچیکی میکرد و لبخند استرسی میزد.
متوجه نشدم کی دست های چانیول از پشت کمرم آزاد شدن و من شروع به رقصیدن کردم، میتونستم ریزش عرق از پیشونیم رو حس کنم و نهایتا رقص رو با حرکت مورد علاقه ام یعنی چرخش پنجه ای به اتمام رسوندم.
بعد از چند دقیقه ایستادم و به اطراف نگاه کردم و دنبال چانیول میگشتم که چهره مادرم رو مقابل چشم هام دیدم که چشم هاش پر شده بود از اشک ذوق، همین باعث شد لبخند پهنی روی لب هام بشینه و توی همین لحظه، صدای تشویق گوش هام رو پر کرد؛
"عالی بود بکهیون.."
"آه...مرسی"
کمی روی پنجه هام عقب جلو شدم و عرق جمع شده روی پیشونیم رو پاک کردم و دوباره به سمت چانیول برگشتم؛
"مادرم رو دیدم...خوشحال بود!!"
"آآآآ؟؟ پس مامانت و دیدی؟ خوشحال بود؟؟؟"
"ممم"
"خب پس رقصیدن تورو به مادرت نزدیک تر میکنه، پس دست از رقصیدن برندار!"
خنده ای که کردم باعث شد گوش های چانیول قرمز بشن و فکر کنه که حرف اشتباهی زده اما سریع به حرف اومدم و از خجالت بیرون کشیدمش؛ "من هیچوقت نمیتونم هزینه کلاسای رقص و بدم!"
چانیول جلو اومد و کمرم رو که حالا به عرق بدنم آغشته بود رو نوازش کرد و لبخندی زد؛
"تسلیم نشو بکهیون...گاهی وقتا بحث فقط راجب پول نیست و بحث استعداد هم هست، اگه رقصیدن رو دوس داری و اینطور که مشخصه استعداد هم داری پس....رهاش نکن!!"

T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)Where stories live. Discover now