Chapter-05 [Mother Grace]

490 209 2
                                    

دلیل چهارم-مادر گریس؛

"بخاطر بهم ریختگی متاسفم...انتظار نداشتم بیای.."
بکهیون پاش رو تکون داد و توی همین لحظه یکی از تیشرت هایی که روی تخت بود پایین افتاد، درست مقابل پای چانیول!
لب های سرخ چانیول تکون خوردن و باعث شدن ضربان قلب بکهیون دوباره شدت بگیره؛
"این حرفت مثل اینه که بگی دیگه نیا!!"
"منظورم همینه..."
ابروهای چانیول بالا پریدن و دست هاش رو به کمرش زد.
"چی گفتی؟!"
"نمیخوام ببینمت...نمیخوام بیای اینجا و ببینی من یه یتیمم که اتاقم رو با پنج نفر دیگه که حداقل پنج سال ازم کوچیک ترن تقسیم کردم.."
بکهیون روی تخت دراز کشید و سعی کرد بغضی که گلوش رو فشار میداد قورت بده، باقی بچه ها پایین توی سالن اصلی بودن، مشق هاشون رو مینوشتن یا توی تلویزیون سیاه سفیدشون کارتون نگاه میکردن و بکهیون این بالا مشغول بحث کردن با چانیول بود!
چشم های بکهیون بسته بودن اما حس کرد که چیزی کنار دستش روی تخت دراز کشید و بخاطر همین از روی تخت بلند شد و نگاهی به چانیول انداخت که بغل دستش دراز کشیده بود، مشکلی نداشت که چانیول کنارش بخوابه...بخاطر همین حس کرد یکم بیش از حد واکنش نشون داده!
سعی کرد طبیعی رفتار کنه پس دوباره دراز کشید و تازه فهمید اشتباه بزرگی کرده، تخت اونقدر بزرگ نبود و چهره هاشون دقیقا مقابل همدیگه قرار گرفته بود و میتونست به جرعت بگه اگه فقط یک اینچ جلو تر بره لب های چانیول رو به دندون میکشه.
"برام مهم نیست اتاقت رو با چند نفر شریکی..."
"من حتی یه چیز کوچیک هم راجبت نمیدونم پارک چانیول.."
"یعنی چی؟!"
با حرفی که زد نفس های گرمش به گلوی بکهیون برخورد کردن پس سریع به کمر چرخید و به سقف اتاق خیره شد، زبونش رو روی لب های خشکش کشید و شروع کرد؛
"خب...خب من هیچی ازت نمیدونم، من فقط میدونم تو پارک چانیولی و خیلی معروفی چون تو مدرسه با همه خوبی...من میخوام بدونم چانیول کی ئه....چانیول واقعی!!"
چانیول کمی به اطراف نگاه کرد و لب هاش لبخند کجی زدن؛
"نمیدونم...فکر کنم من فقط چانیول باشم.."
بکهیون خواست چیزی بگه که تقه ای به در خورد و هول کرد، سعی کرد از روی تخت بلند شه و همین ناگهانی ایستادن باعث شد سرش به سقف کوتاه اتاق بخوره و درد شدیدی رو حس کنه اما سریع به فرد پشت در جواب داد؛ "بله..؟"
مادر گریس وارد شد، بکهیون میتونست قسم بخوره هنوز روزی نرسیده که مادر گریس رو بدون اون لبخند درخشانش ببینه؛
"شام حاضره...!"
نگاهش به سمت چانیول برگشت و لبخند عمیق تری زد؛
"میخوای بهمون ملحق شی عزیزم؟!"
گونه های چانیول به رنگ قرمز دراومدن و همین باعث شد که بکهیون خنده ریزی کنه.
"ن..نه ممنون من دیگه میخواستم برم.."
بکهیون میخواست که چانیول بیشتر بمونه و دوست نداشت که بره، پس آرنجش رو به پهلوی چانیول کوبید و توجه ش رو جلب کرد، چشمکی زد و به سمت در حرکت کرد؛
"بدو بیا...غذا اونقدرا هم بد نیس، مادر گریس برای تو یه نفر میتونه یه جا پیدا کنه!"
بخاطر خواهش های مادر گریس چانیول با بکهیون به طبقه پایین اومد و هردو روی دو تا از صندلی های خالی باقی مونده نشستن و مادر گریس هم به سمت قسمت تاپ میز حرکت کرد و روی صندلی جا گرفت.
"امیدوارم که مرغ دوست داشته باشی چانیول...البته اگه نداری هم از دیشب چندتا ساندویچ باقی مونده!"
چانیول لبخندی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد؛
"مرغ خوبه.."
بکهیون مشغول بریدن تکه ای از مرغ شد و به بشقابش منتقلش کرد و به تکه های ریزتری تبدیلش کرد و شروع به خوردن کرد، غذایی که چانیول داشت میخورد بهترین غذای عمرش نبود اما یتیم خونه نمیتونست برای سی تا بچه قد و نیم قد، غذای هتل پنج ستاره فراهم کنه پس همین هم بیش از حد خوب بود.

بعد از تموم شدن غذا چانیول پیشنهاد داد تا توی شستن ظرف ها و جمع کردن میز ها به مادر گریس کمک کنن و خب...حالا اونجا بودن، چانیول درحال شستن ظرف ها و بکهیون هم با دستمال بین انگشت هاش مشغول خشک کردن بشقاب ها و توی کابینت مورد نظر قرار دادنشون بود.
مادر گریس هم مشغول طی کشیدن آشپزخونه بود که صداش توجه بکهیون رو جلب کرد؛
"میخوام یه چیزی بهت بگم بکهیون..."
"بله..؟"
بکهیون نفسش رو حبس کرد و بشقاب بعدی رو داخل کابینت گذاشت و منتظر باقی حرف مادر گریس ایستاد.
"من نزدیک ۹ ساله که تورو میشناسم و میدونم که چقدر پسر خوبی هستی و با وجود مشکلاتی که داشتیم همیشه نمره های خوبی داشتی و این رو معلم هاتم تایید کردن، متاسفانه سال دیگه قراره از اینجا بری اما باید بدونی ما کمی بودجه داریم و میخوایم بدیم به تو تا بتونی به کالج مورد علاقه ت بری!!"
چشم های بکهیون از حدقه بیرون زده بودن و میتونست قسم بخوره این بهترین و شوکه کننده ترین خبری بود که تا حالا شنیده بود؛ "نباید این کارو...."
"چرا بکهیون...من دیدم که خانواده های زیادی اومدن و از به سرپرستی گرفتن تو صرف نظر کردن اما نمیدونستن که قراره چه پسر باهوش، خوش هیکل و زیبایی رو از دست بدن"
قطره های اشک داخل چشم های بکهیون جمع شده بودن و نمیتونست چیزی رو واضح ببینه و تنها چیزی که توجه ش رو جلب کرد لبخند پهن چانیول بود.
"راهبه های زیادی اینجا هستن و ما همه دیدیم تو چقدر باهوشی بخاطر همین تصمیم گرفتیم پولی کنار بزاریم برای این روزا...پول زیادی نیست اما در حد دو یا سه ترم کالج میتونه کافی باشه!"
بکهیون دست هاش رو بالا اورد و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و لبخند کم رنگی زد، این بهترین لبخندی بود که زده بود؛ "ممنون مادر گریس...واقعا ممنون!"
"نه من ممنونتم بکهیون.."
به سمت چانیول برگشت و لبخند کم رنگی زد؛ "حالا که شما دارید کارارو میکنید من میرم و سری به کوچولوها میزنم، بعد از تموم کردن کارا میتونید هرکاری خواستید بکنید!"
مادر گریس از آشپزخونه خارج شد و باعث شد بکهیون به سمت چانیول برگرده و به چشم های سبز رنگ لعنتیش خیره بشه و توی همین لحظه صدای چانیول گوش هاش رو پر کنه؛
"نمیبینی که چقدر افراد دیگه دوستت دارن؟؟ زنده بمون بکهیون...بخاطر مادر گریس زنده بمون!!"

T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)Where stories live. Discover now